سایت فدائی، ارگان رسمی سازمان اتحاد فدائیان کمونیست
زندگی، کار و لذت: از نگاه ماکسیم گورکی
الکسی ماکسیموویچ پشکوف، معروف به ماکسیم گورکی، (متولد ۲۸ مارس ۱۸۶۸ – درگذشته ۱۸ ژوئن ۱۹۳۶) نویسنده اهل شوروی، یکی از پایهگذاران شیوه ادبی رئالیسم سوسیالیستی بود. معروفترین آثار گورکی عبارتند از مادر، آواز مرغ طوفان، مسافران تابستانی، در اعماق و بچههای آفتاب، و بسیارآثار با ارزشمند دیگر، گورکی پنج بار نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شد، او در نقاط مختلف امپراتوری روسیه شغلهای مختلفی را تجربه کرد و همین تجارب بعداً در نوشتههای او تأثیرگذار بود.
گورکی در انقلاب اکتبر به رهبری لنین فعال بود. او ارتباطی نزدیک با حزب بلشویک، الکساندر بوگدانف و ولادیمیر لنین داشت. نویسندهای بود که در قلب انقلاب کارگری اکتبر میزیست و قلمش بوی حقیقت و مبارزه میداد. در آثار او موضوعاتی همچون کار، طبقه کارگر و مبارزه برای عدالت اجتماعی نقش برجستهای دارند.
گورکی جملهای زیبا و تاملبرانگیز دارد: «وقتی کار یک لذت است، زندگی نیز یک لذت است! وقتی کار یک وظیفه است، زندگی بردگی است.» این جمله، همچون دیگر افکار گورکی، نگاهی عمیق به زندگی و مفهوم کار دارد. اما چرا این سخن، علیرغم سادگی، تا این حد جذاب و پرمعناست؟ بیایید به درون این جمله نفوذ کنیم و آن را از جنبههای مختلف بررسی کنیم.
کار بهعنوان لذت: راهی به سوی آزادی
تصور کنید صبح از خواب بیدار میشوید و به کاری میپردازید که دوستش دارید؛ کاری که شما را به چالش میکشد، اما در عین حال به شما احساس رضایت و شادی میبخشد. در چنین شرایطی، کار دیگر صرفاً یک وظیفه نیست؛ بلکه به یک منبع انرژی و الهام تبدیل میشود.
از نگاه گورکی، وقتی کار بهعنوان یک لذت تلقی شود، زندگی نیز بهواسطه آن شیرینتر و پربارتر میگردد. در این حالت، فرد نه تنها از نظر مالی و اجتماعی تأمین است، بلکه از لحاظ روحی و روانی نیز به تکامل میرسد. این نوع کار، به معنای واقعی کلمه، انسان را آزاد میکند؛ زیرا او را از قید و بندهایی که وظایف تحمیلی بر او میگذارند، رها میسازد.
کار بهعنوان وظیفه: بردگی مدرن
اما چه اتفاقی میافتد زمانی که کار به یک وظیفه خشک و بیروح تبدیل میشود؟ در اینجا، گورکی با هوشیاری این وضعیت را به بردگی تشبیه میکند. وقتی کار به یک اجبار و مسئولیت تبدیل میشود که فرد برای فرار از فقر و نیاز به انجام آن مجبور است، زندگی به تدریج از رنگ و بوی خود میافتد.
این نوع کار، برخلاف لذت، از فرد انرژی میگیرد و به جای آنکه او را به سوی آزادی و خلاقیت هدایت کند، او را به اسارت خود میکشد. در چنین شرایطی، انسان ماشینوار عمل میکند؛ فقط به این دلیل که باید زندگیاش را بگذراند. در اینجا، نه تنها انگیزه و شور زندگی از بین میرود، بلکه احساس بیمعنایی و تهی بودن نیز به مرور در دل فرد جای میگیرد.
در دنیای امروز، که سرمایهداری تمام لذتهای زندگی را تبدیل به کالا کرده، این مکس کردن بر روی این جمله گورکی بیش از هر زمان دیگری اهمیت دارد. بسیاری از ما به اجبار بیشترین ساعت روز را در محیطهای کاریای میگذارنیم که فشار و استرس آنها، لذت زندگی را از ما گرفتهاند. اما شاید لازم باشد که بار دیگر به جستجوی معنای واقعی کار بپردازیم؛ به دنبال آن لذتی باشیم که گورکی و قبلتر از او مارکس
در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ خود، ارتباط میان رضایت شغلی و حس خوشبختی را مطرح میکند.
شاید لازم باشد گاهی از خود بپرسیم: آیا کاری که انجام میدهیم، ما را به سوی آزادی و خوشبختی میبرد یا در حال تبدیل شدن به یک برده مدرن هستیم؟ آیا میتوانیم راهی پیدا کنیم تا حتی در دل این فشارها و وظایف، لذتی را که گورکی به آن اشاره میکند، بیابیم؟
ماکسیم گورکی با این جمله ساده، اما عمیق، به ما پاسخ میدهد و یادآوری میکند که کار و زندگی دو روی یک سکهاند. اگر بتوانیم در کاری که انجام میدهیم لذت بیابیم، زندگی نیز به یک لذت بیپایان تبدیل میشود. اما اگر کار را فقط بهعنوان یک وظیفه ببینیم، زندگی خود را در قید و بندهایی قرار دادهایم که به زنجیرهایی سنگین تبدیل خواهند شد.
اما در شرایط امروز که کار برای اکثریت مردم یک اجبار و وظیفه است، پرسش مهمی پیش روی ما قرار میگیرد: تکلیف چیست؟
چگونه میتوان در دنیایی که بسیاری از ما مجبور به انجام کارهایی هستیم که ممکن است چندان به آن علاقهمند نباشیم، وحتی دستمزدی که درقبال آن دریافت میکنیم جوابگوی ابتدایترین نیازهای روزانه و میعشتمان هم نباشد، از لذت زندگی سخن گفت؟!
بیگومان پاسخ در مبارزه برای ساختن جامعهای نهفته است که در آن کار برای هر فردی به منبعی از رضایت و خلاقیت تبدیل شود.
این مبارزه، تلاشی است برای بازتعریف مفهوم زندگی و فراهم آوردن شرایطی که در آن هر فرد بتواند به کاری مشغول شود که نه تنها نیازهای مادی او را تأمین کند، بلکه به او فرصت رشد و شکوفایی نیز بدهد. این جامعهای است که در آن هر کس بر اساس توان، استعدادها و علایق خود، به فعالیتی بپردازد که واقعاً از آن لذت میبرد، جامعهای که به قول مارکس :
«هیچ کس مجبور نیست در حوزۀ واحدی کار کند. هر کسی میتواند در کاری که برمیگزیند، ورزیده شود. خود جامعه تولید همگانی را تنظیم میکند و این شیوه به من امکان میدهد امروز کاری و فردا کار دیگری را پیشه کنم. میتوانم صبح شکار کنم، بعدازظهر ماهیگیری و عصر گلهداری کنم، و نظرات انتقادیام را هم پس از شام ارائه دهم. میتوانم همۀ این کارها را انجام دهم بسته به اینکه چه احساسی دارم، بیآنکه لزوما شکارچی، ماهیگیر، دامدار یا منتقد باشم.»
تنها در چنین شرایطی است که میتوان امیدوار بود کار، به جای آنکه باری بر دوش انسانها باشد، به پرواز دهندهی روح آنان تبدیل شود.