سایت فدائی، ارگان رسمی سازمان اتحاد فدائیان کمونیست
انقلاب فرهنگی در چین، فرهنگ و هنر، دگر اندیشی و جوش و خروش…. و پیشبرد انقلاب به سوی کمونیسم
مصاحبه با باب آواکیان- بخش اول
مترجم: برهان عظیمی
پیشنویس ضروری مترجم:۱ با تبریک به مناسبت اول ماه می به تمام مردم زحمتکش، انقلابیون و کمونیستهای جهان بجا دیدیم که این بحث را در این روز انتشار دهیم. و در این راستا بهجا دیدیم که این سخنرانی که در زیر میآید را برای جمعبندی از گذشته و پیش گذاشتن مسیری برای رهایی بشریت و رسیدنِ به جامعهی کمونیستی ارائه دهیم.
برای عمیقتر شدن درک خوانندگان و پویندگان راه آزادی بشریت، آنها را به خواندن مجموعهی مانیفست و بخصوص قسمت پنجم: “کمونیسم بر سر دوراهی: پیشاهنگ آینده یا بقایای گذشته؟” تشویق میکنیم. در زیر برای در جریان قرار دادن خواننده به محتوای جو سیاسی موردبحث چند سطری را از ” کمونیسم- آغاز یک مرحله نوین: مانیفستی از حزب کمونیست انقلابی آمریکا” به عاریه گرفتهایم.
“زمانیکه رویزیونیستها در سال ۱۹۷۶ قدرت را در چین(بعد از مرگ مائو و کودتای رویزیونیستی) کسب کرده و شروع به احیای سرمایهداری کردند، نهتنها تا مدتی خود را کماکان کمونیست جلوه دادند بلکه، بهطور مشخص خود را ادامهدهندگان خط و مشی مائو و میراث انقلابی وی جا زدند. در آن اوضاع واقعاً نیاز مبرم کمونیستهای جهان داشتن حفظ روحیه و برخوردی نقادانه و دست زدن به تحلیلی عینی و علمی ازآنچه اتفاق افتاده، درک علل آن و کشیدن خط روشن تمایز بین کمونیسم و سرمایهداری و مارکسیسم و رویزیونیسم ( با در نظر گرفتن پیچیدگی مشخصه آن زمان) بود. این کار سادهای نبوده و اکثر کمونیستهای جهان که به چین مائو بهمثابه یک الگو و سنگر انقلابی مینگریستند در این روند بازماندند. آنان یا کورکورانه دنبالهرو حکام رویزونیست نوین چین شده و راه باتلاق را در پیش گرفتند و یا به اشکال دیگری از نگرش و اهداف انقلاب کمونیستی کاملاً دست شستند. اما باب آواکیان در پاسخ به این نیاز مبرم و با سرباز زدن از همراهی با آنچه در چین گذشته بود، وظیفه انجام این تجزیهوتحلیل علمی از واقعه چین و علل بروز آن را به عهده گرفته و برای درک و جااندازی اینکه یک کودتای رویزیونیستی و احیای سرمایهداری در چین بوقوع پیوسته مبارزه کرد. و بهموازات این مهم، باب آواکیان به معرفی سیستماتیک راه و روشی که طبق آن مائو علم و استراتژی انقلاب کمونیستی را تکامل داد، پرداخت. در آن دورانِ جهت گمکردگی، روحیه باختگی و تشتت و پراکندگی ژرف در صفوف “مائوئیستهای” دنیا، این کار آواکیان نقش بسیار مهمی در تثبیت مبانی ایدئولوژیک و سیاسی برای دوباره سازماندهی کمونیستهای باقیمانده پس از شکست چین و تأثیرات ویرانکنندهی آن بر جنبش انقلابی و کمونیستی سراسر دنیا بازی کرد. اما نیازهای بزرگتری امروزه مطرحشده است. باب آواکیان در طی (بیش از) سی سال گذشته همزمان با تأمین رهبری حزب ما به تحلیل، تعمیق و تکامل تجربه جنبش بینالمللی کمونیستی و برخوردی استراتژیک به انقلاب کمونیستی پرداخته است. ثمرهی این کار ظهور سنتز نوین، یعنی تکامل بیشترِ چهارچوب تئوریک برای پیشبرد این انقلاب بوده است.”
این ویراستار بروی صفحه آوردن مصاحبه باب آواکیان با مایکل اسلیت “در زیر سطح” (بینیت دا سورفیس، که از رادیو ک. پ. اف. ک ( (KPFKدر لسآنجلس در 29 ژوئیه 2005 پخش شد، میباشد.
برهان عظیمی – دهم اردیبهشت ۱۳۹۱ برابر با بیست و نهم آوریل ۲۰۱۲
یادداشت ویراستار: در زیر بخشی از مصاحبهی مایکل اسلیت (خبرنگار نشریهی «انقلاب») با باب آواکیان، صدر حزب کمونیست انقلابی در آمریکا را میخوانید. این مصاحبه در تاریخ فوریه ۲۰۱۲ در نشریه انقلاب، شماره ۲۵۸ منتشر شد.
م.اس: بیائید کمی در باب انقلاب فرهنگی (در چین، از اواسط ۱۹۶۰ تا اواسط ۱۹۷۰) کنکاش کنیم (۱). شما کمونیستهای جهان را در تلاش برای درک اهمیت انقلاب فرهنگی و قبول آن بهمثابه یک خط تمایز و بهعنوان عالیترین قلهی مبارزه طبقاتی در تاریخ بشر، عالیترین اوجی که مبارزه طبقاتی در طول تاریخ به آن رسیده است، رهبری کردید. چنین چیزی را امروزه نه میتوان در قفسه کتابخانهها یافت و نه در افکار مردم. درحالیکه میتوان هفتاد کتاب پیدا کرد در مورد اینکه مثلاً انقلاب فرهنگی چگونه حرفه و تخصص بسیاری از روشنفکران را نابود کرد. حتی کسانی که ۳۲ ساله هستند این حرف را میزنند گوئی وقتی دوساله بودند حرفهشان توسط انقلاب فرهنگی نابود شده است!. این تحریفها تأثیر بسیار منفی در اذهان مردم در مورد انقلاب فرهنگی گذارده است. بهعنوانمثال موسیقیدانانی که درگذشته در طیف طرفداران پر و پا قرص انقلاب فرهنگی بهحساب میآمدند امروزه داستان دیگری میسرایند و میگویند چگونه به گمراهی کشیده شده بودند و با تمام مسائلی که در چین میگذشت آشنا نبودهاند و نمیدانستند که مردم چقدر زیرِ ستماند. مثلاً میگویند: « من گمراه شدم. من تمامِ آن چیزی که جریان داشت را درک نمیکردم و رنجی را که مردم میکشیدند درک نمیکردم». یا با آثار هنری چون فیلم «ویلون قرمز» مواجهیم که بدون اینکه ربطی به چین داشته باشد یکباره صحنهای نشان میدهد که جوانان گارد سرخ درِ خانه مردم را میکوبند و آنها را بیرون میکشند چون میخواهند ویلون قرمز را که «سمبل آزادی هنر و خلاقیت» است پیدا کنند و بشکنند. یا مثلاً فیلم «وداع با معشوقهام»Farewell My Concubine که یکی از شاخصترین فیلمها ازایندست هست. بسیاری از دوستانم و بسیاری از هنرمندان و روشنفکرانی را میشناسم که این فیلم را دو یا سه بار دیدهاند و با دیدن آن فکر میکنند انقلاب فرهنگی نهتنها پیشرفتی برای بشریت نبود بلکه جزئی از سرکوب، بهویژه سرکوب روشنفکران و هنرمندان بود.
سؤالم به آزادی اندیشه مربوط است که فکر میکنم با مقوله دگراندیشی و مخالفت مرتبط است ولی میتوانیم جداجدا بحثشان کنیم. … در حقیقت یکی از دلایل سؤالم صحبتهایی است که در مورد حزب و امور دیگر کردید که چقدر افراد شروع میکنند به عادت کردن و جا خوش کردن و تأکید کردید کاملاً نیاز به یک موج خروشان بسیار خلاق در میان افراد و در حزب و در میان کمونیستهاست و اینکه کاربست دائماً خلاقانهی مارکسیسم و اینکه مارکسیسم خودش بهعنوان یک علم، یک پدیدهی زنده، درواقع این کار را میکند. وقتی این حرف را میزدید داشتم فکر میکردم که چقدر این حرفها فرحبخش است چون به آدم نیرو و بنیه میدهد، اینکه علم ما واقعاً چیست و قادر است بزرگترین خلاقیتهای ممکن را شکوفا کند.
علم ما، مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم تکامل عظیمی را از سر گذرانده، تکاملی که در جریان مبارزه طبقاتی رخداده است ولی از آن بهعنوان سرکوب آزادی هنر و اندیشه یاد میشود.
ب.آ: واقعاً دوست ندارم مثل صفحههای شکسته چیزی را تکرار کنم اما با مسئله پیچیدهای سروکار داریم و انقلاب فرهنگی در حال پاسخ گوئی به دشوارهای پیچیدهای بود و یا تلاش داشت به آن پاسخ گوید. یکبار دیگر خاطرنشان کنم که باید به این موضوع در چارچوب تکامل انقلاب چین نگریست و نه آنطور که در میان عدهی زیادی در این کشور (آمریکا) متداول است – آنها دینامیکهای واقعی درگیر را درک نمیکنند، نمیفهمند که چرا اصلاً این انقلابها ضروری بودند، از درون چه اوضاعی برخاستند و وقتی به ظهور رسیدند تضادهای مقابل پایشان چه بود. بعضیها آنقدر میفهمند که بله در چین مردم فقیر بودند. اگر کتابهای پرل باک را خوانده باشی،که نسل ما آنرا میخواندند، میتوانی بفهمی که دهقانان زندگی وحشتناکی داشتند و چرا میخواستند آن ظلم و ستم را ریشهکن کنند. اما امروزه بسیاری از مردم حتی آنقدر هم نمیدانند و هیچ درکی ندارند که چین چه بود و چرا نیازمند یک انقلاب بود و آن انقلاب چگونه بایست صورت میگرفت.
خوب این فقط یکی از دشواریهاست. چینیها نهتنها بایست بر معضل و واقعیات سترگ سلطه امپریالیستی که چین را قطعهقطعه و تسخیر کرده بود غلبه میکردند بلکه با تاریخ طولانی فئودالیسم، استثمار گستردهی دهقانان و صدها یا درواقع هزاران سال فقر و استثمار اکثریت عظیم مردم نیز روبرو بودند که باید آن را محو میکردند. و آنها از دل جامعهای بیرون میآمدند که به دلیل سلطهی امپریالیسم و بقایای فئودالیسم ازلحاظ فنآوری پیشرفت نکرده بود، و یا فنآوری پیشرفته فقط در چند ناحیه متمرکز بود و بخش اعظم کشور و مردم در عقبافتادگی تحمیلی غرق بودند.
تصور کنید که چینیها از درون چنین شرایطی بیرون آمدهاند و دارند سعی میکنند با جهشی بر فقر و ستم دیدگی تودههای مردم چیره شوند ولی یکباره با جنگ کُره مواجه میشوند. در سال ۱۹۴۹ (۱۳۲۸) به قدرت میرسند و ظرفِ یک سال وارد گود جنگ با ایالاتمتحدهی آمریکا در کُره میشوند – جنگی که مک آرتور دربارهاش میگفت: بگذارید جنگ را به چین بکشیم و وارد چین شویم. از مرزهایش عبور کنیم و انقلاب چین را به عقب برگردانیم. این اختلافِ بزرگ مک آرتور با ترومن بود. (۲)
بهاینترتیب بدون اینکه حتی فرصت یافته باشند که پیروزیشان را جشن بگیرند و آن را تحکیم کنند جنگ بهشان تحمیل میشود و مجبور میشوند در پشت دروازههای خود وارد جنگ با یک نیروی قدرتمند امپریالیستی شوند. باهدف متوقف کردن آمریکا جنگیدند اما در عمل آن را مغلوب کردند. علت عمدهی شکست آمریکا در کره آن بود که چینیها درگیر شدند و نگذاشتند آمریکا در کره به اهداف خود برسد.
حال خود را جای آنها بگذارید که دارید تلاش میکنید در چنین شرایطی بر تمامی مشکلاتی که این کشور با آن روبروست فائق آیید – کشوری که فقیر و عقبمانده و تحت سلطه امپریالیسم بود با آن نوشتهی معروف در پارکِ شانگهای که: «ورود سگها و چینیها ممنوع است». این جمله صرفاً بیان تکاندهندهی واقعیات گستردهی زندگی در چین آن زمان بود – حتی در شهرها، حتی در میان طبقات تحصیلکرده. بله همانطور که اشاره کردی افراد زیادی بعد از پیروزی انقلاب در سال ۱۹۴۹ به چین بازگشتند، بسیاری از آنها و مردمِ داخل کشور اعم از روشنفکران و دیگران شور و شوق زیادی نسبت به جامعهی نوینِ در حال تولد داشتند زیرا داشت بر وضعیتی که چین بین امپریالیستها تقسیمشده بود و عقب نگاه داشته شده بود چیره میشد و مردم چین و ملت چین میتوانستند روی پای خود بایستند و دیگر زیر یوغِ این قدرتهای خارجی نباشد و غیره.
تضادها و چالشهای راه سوسیالیستی در چین
اما در خود این فرآیند نیز تضادی است که در جمله مائو هم نهفته است: «تنها سوسیالیسم میتواند چین را نجات دهد». درواقع یک اظهارنظر متناقض است چون میگوید چین بدون راه سوسیالیستی نمیتواند از زیر فقر و سلطهی امپریالیسم بیرون آید و این تنها راه برای چین است. میگویم متناقض است چون به معنای آن است که افراد زیادی که واقعاً به دیدگاه کمونیستی جذب نشده بودند حامی این انقلاب بودند و حتی حامی در پیش گرفتن راه سوسیالیستی بودند زیرا بهطور عینی این تنها راه بود و راه دیگری برای پایان دادن به عقبماندگی و سلطه امپریالیستی نبود.
از یکسو، واضح است که این وضعیت دارای جنبهی مثبتی است. باعث میشود که خیلیها، ازجمله کسانی از اقشارِ نسبتاً بورژواتر از راه سوسیالیستی استقبال کنند زیرا شانس بیرون رفتن چین از آن وضعیت را فقط در آن میبینند. اما از سوی دیگر، با دیدگاه ناسیونالیستی و بورژوائی به آن میپیوندند. میخواهند که چین به جایگاه شایستهی خود در جهان دست یابد. نمیخواهند که چین زیردست و پای خارجیها لگدمال شود و غیره. قطعاً این خواستی بهحق است و باید با آن متحد شد. اما درهرحال متناقض است.
این پدیده نهتنها در بیرون حزب بلکه به مقدار زیادی در داخل حزب کمونیست چین نیز موجود بود. افرادی زیادی به این دلایل به حزب پیوستند و لزوماً بهطور کامل ازلحاظ ایدئولوژیکی جهانبینی کمونیستی نداشتند و قطبنمایشان واقعاً رسیدن به جهان کمونیستی نبود و به انقلاب چین با دیدی انترناسیونالیستی یعنی بهعنوان بخشی از انقلاب جهانی و اینکه هر زمان لازم است باید برای انقلاب جهانی فداکاری کرد نمینگریستند بلکه بیشتر از این منظر به انقلاب مینگریستند که این تنها راهی است که چین میتواند روی پای خود بایستد و به جایگاه شایستهی خود در جهان دست یابد. خیلی از این افراد سالها عضو حزب بودند. بسیاری از آنان کادرهای قدیمی راه پی مائی طولانی بودند که فداکاریهای بزرگی کرده بودند اما درواقع هرگز کاملاً گسست نکرده و به جهانبینی کمونیستی نرسیده بودند. واضح است که جهانبینی کمونیستی دربرگیرندهی این فکر نیز هست که چین باید یوغ سلطهی خارجی را میانداخت و فقر و عقبماندگی را از روستاها ریشهکن میکرد اما خیلی بیشتر از اینهاست.
اینیکی از دشوارهاست. این تضادها از همان ابتدا در حزب کمونیست چین بود و مبارزهی درون آن را رقم میزد. اما بُعد دیگر این تضاد این است که هر کس تأثیرات و رد پای جامعهای را که از درون آن بیرون آمده است با خود حمل میکرد. این در مورد موقعیت چین در جهان و انقلاب نیز صدق میکرد. جامعه نوین چین از دل چین کهنه بیرون آمده بود و نابرابریها و دیگر علائم تولد را با خود حمل میکرد.
گسست و فراتر رفتن از الگوی شوروی
باب آواکیان ادامه میدهد: اما بُعد مهمِ دیگر این بود که انقلاب چین بخشی از جنبش بینالمللی کمونیستی بود که در آن اتحاد شوروی سوسیالیستی الگوی انقلاب و ساختن سوسیالیسم بود. این هم یک تضاد دیگر است: مائو با بخشی از آن الگو گسست کرد. برای انجام انقلاب در چین، آنها مجبور شدند از الگوی اتحاد شوروی که طبق آن باید در شهرها متمرکز شوید، بر طبقه کارگر تکیه نمایید و در شهرها قدرت را به تصرف درآورید و سپس آنرا به روستاها گسترش دهید، گسست میکردند.
در پی پیاده کردن الگوی مبارزات شهری و پس از تحمل شکستهای پیدرپی و مواجهه با موانع جدی،خونریزیها و راه افتادن حمام خون و خرد شدن توسط نیروهای دولت چیانگ کایشِک (۳)، مائو رویکردی کاملاً متفاوت از الگوی شوروی فرموله کرد که: ما باید از روستاها شروع کنیم، چراکه چین کشوری است عقبافتاده و ما میتوانیم جنگ چریکی را در روستاها که محل زندگی اکثریت مردم است شروع کنیم و سرانجام برای تسخیر شهرها آنرا گسترش دهیم. یعنی،کاملاً عکس کاری که در روسیه انجامشده بود. البته در روسیه نیز اکثریت مردم در روستاها زندگی میکردند اما نوع جامعهی روسیه با چین متفاوت بود. و واقعاً در روسیه امکان راه انداختن جنگ چریکی از طریق روستاها به همان شیوهی که در چین انجام شد، موجود نبود. اینجا بود که مائو میبایست از الگوی اتحاد شوری بُریده و الگوی جدیدی برای انقلاب کردن در چین و بهطورکلی در کشورهای شبیه چین طرح کند. که چنین کرد.
و بعد از طی آن مسیر و پیروزی انقلاب و در عمل به قدرت رسیدن با این سؤال مواجهه شدند که خوب حالا چه؟ چگونه سوسیالیسم را در چین بنا کنیم؟ شوروی سوسیالیستی آن زمان موجود بود و کمکهای مادی و یاریهای معینی کرد. اما الگوی شوروی خودش دارای اشکالاتی بود. بهعلاوه لزوماً مناسب شرایط مشخصِ کشوری مانند چین نبود. تشخیص این مسئله زمان برد و کمونیستهای چینی فوری به آن پی نبردند. در آن زمان (تحت رهبری استالین) در شوروی تأکید بر توسعه صنایع سنگین بود که بهشدت به ضرر توسعهی کشاورزی تمامشده بود. این الگو حتی برای خودِ شوروی نیز مشکلات زیادی به وجود آورد و برای چین بهمراتب زیانبارتر بود.(۴) پس از تقریباً ده سال تجربه در تلاش برای ساختن سوسیالیسم در چین، در بزنگاهی مائو یکبار دیگر همان کاری را کرد که در دورهی انقلاب هنگام تبیین راه متفاوتی برای انقلاب چین و کسب قدرت سیاسی ( محاصرهی شهرها از طریق روستاها) انجام داده بود. مائو به این جمعبندی رسید که الگوی ساختمان سوسیالیسم در شوروی به دلیل تأکید بیشازحد بر صنایع سنگین دارای مشکلات فراوانی است و جمعبندی کرد که با تأکید بیشازاندازه بر صنایع سنگین، با فدا کردن همهچیز برای آن و بهطور یکجانبه صنایع سنگین را توسعه دادن نخواهند توانست دهقانان را وارد مسیر سوسیالیستی کنند و ….
“اصلاحات ارضی جمهوری خلق چین” به مالکیت صاحبان زمین و حکومت استبدادیشان بر دهقانان پایان داد.
مائو تلاش میکرد چین را از درون این الگو بیرون بیاورد. «جهش بزرگ بهپیش» (۵) که اینهمه در مورد آن بدگوئی میشود برای حل این دشواریها بود. زمانی که مائو تلاش کرد از این مدل گسست کنند شورویها و افرادی در درون حزب کمونیست چین در مقابل او صفآرائی کردند. دولت شوروی از افراد درون حزب برای فشار آوردن بر مائو استفاده کرد — نه برای برانداختن وی بلکه برای عقب نشاندنش و برگرداندن اقتصاد چین به الگوی قبلی و زیر سلطهی شوروی. درست زمانی که چین در جریانِ جهشی در اقتصاد بود شوروی کمکهای فنیاش را متوقف کرد و تمام نقشههای فنی و ابزارآلات خود را بیرون کشید.
پس میرسیم به چائی که مائو درصدد است راهی برای سوسیالیسم در چین باز کند– درست همانطور که قبلاً راهی برای کسب قدرت ترسیم کرده بود. الآن در قدرت هستند و او تلاش میکند راهی متفاوت برای ساختمان سوسیالیسم حدادی کند. اما نهتنها شوروی بلکه بخش مهمی از حزب کمونیست چین در مقابل او صفآرائی کردهاند. ازیکطرف، آنطور که مارکس میگوید، افق دید بسیاری از آنها فراتر از افق حق بورژوائی نرفته بود. درک و افقِ آنها از سوسیالیسم همان بود که دن سیائو پین بعد از به قدرت رسیدن (پس از مرگ مائو و کودتای رویزیونیستی در چین) پیاده کرد – یعنی،قدرتمند کردن چین حتی اگر قرار است بهوسیلهی سرمایهداری باشد. آنها بههیچوجه اینطور فکر نمیکردند که چین چه راهی را باید طی کند که بهعنوان بخشی از کلیت مبارزهی جهانی به کمونیسم برسد. مائو ازیکطرف با این پدیده روبروست و از طرف دیگر، با کسانی که سعی میکنند با الگوی شوروی و متدهای استفاده شده در آنجا (که قبلاً در موردش مقداری صحبت کردیم) به بنای سوسیالیسم در چین بپردازند. یعنی اگر هم میخواهند سوسیالیسم بنا کنند با این مدل و روش میخواهند آن را انجام دهند. و مائو در تلاش برای یافتن راهی است که چگونه از این الگو گسست کنند و چه مسیر و روشی را برای بنای سوسیالیسم در چین اتخاذ کنند که درگیری فزاینده و آگاهانهی تودههای مردم جزئی لاینفک از آن باشد. در اوایل دهه۱۹۶۰ مائو در انتقاد به برخی نوشتههای استالین در مورد سوسیالیسم میگوید استالین بیشازحد در مورد مسائل فنی صحبت میکند و بهاندازه کافی در مورد نقش تودهها در ساختمان سوسیالیسم صحبت نمیکند؛ بیشازاندازه در مورد کادرها، مدیران و کارکنان فنی صحبت میکند، اما بهاندازهی کافی در مورد تودهها و آگاهی صحبت به میان نمیآورد.
پس مائو در تلاش است به چنان الگویی از سوسیالیسم برسد که واقعاً تودهها را آگاهانهتر از پیش و بهطور مستمر وارد فرآیندِ بنای سوسیالیسم کند و برای آن میجنگد. این را هم باید در نظر داشته باشیم که در آن زمان نظام آموزشی و فرهنگ و کلیت روبنا دستنخورده و بدون هیچ تغییری از جامعهی کهنه باقیمانده بود. خیلیها، ازجمله افرادِ درون حزب کمونیست، مشکل جدی بافرهنگ سنتی چین که مملو از محتوای فئودالی بود نداشتند و از طرف دیگر بدون هیچ انتقادی به تکرار و اقتباس فرهنگ کشورهای امپریالیستی که چینِ قبل از انقلاب تحت سلطهی آنان بود ادامه میدادند. حرف مائو این بود: این قالب ما را به چائی که میخواهیم برویم یعنی ساختمان سوسیالیسم نخواهد برد. سؤال اینجاست که چگونه باید خود را از آن بیرون بکشیم؟
پس، مائو در مقابله باکسانی قرار دارد که انگیزهی زیادی برای دگرگون کردن بنیادین کل جامعه و ریشهکن کردن روابط نابرابر و تمایزات ستمگرانه ندارند و فقط خواهان ساختن یک کشور قدرتمند هستند. مائو در مقابله باکسانی قرار دارد که حتی اگر به ساختمان سوسیالیسم فکر میکنند راهحلی جز راه و روش اتحاد شوروی در زمان استالین ندارند (بعد از استالین، خروشچف(۶) تعدیلاتی در الگوی قبلی ایجاد کرد اما هنوز جنبههایی از آن را درزمینهٔ ی ساختمان اقتصاد دنبال میکرد). افزون بر اینها مائو در مقابله باکلیت فرهنگ و روبنایی قرار دارد که هنوز روابط کهنهی گذشته را تقویت میکند. و او در حال آزمایش روشهای مختلف برای حل این دشواریهاست.
میگویم «مائو» نه به خاطر اینکه او خودش بود و خودش ولی صادقانه بگویم تا حد زیادی واقعاً تنها بود. چون در سطوح رهبری حزب افراد زیادی نبودند که حتی این تضادها را تشخیص بدهند چه برسد به درک این مسئله که راهی که طی میکنند بهجای دیگری جز آنچه هدفش را دارند خواهد رسید، یعنی در تحلیل نهائی بازگشت بهنوعی سرمایهداری. بله چند نفر دیگری هم در رهبری بودند که به مائو و افکارش نزدیک بودند اما مائو عمدتاً تنها بود و او بود که میگفت: ما باید راهگشایی کنیم و کار متفاوتی در چین انجام دهیم.
مائو دست به ابتکارات مختلفی ازجمله جنبشهای آموزش سوسیالیستی زد، که از طریق کانالهای حزبی بینش اعضای حزب و تودهها را دربارهی اینکه چرا نیازمند بنای سوسیالیسم در چین هستند؟ محتوای سوسیالیسم چیست؟ و معنای آن در رابطه با تغییرِ روابط اقتصادی میان مردمِ درگیر در تولید، تغییر روابط اجتماعی میان زن و مرد، چیره شدن بر نابرابریهای اجتماعی دیگر و زیرورو کردن ساختارهای سیاسی و فرهنگ کدام است؟ تغییر دهد. اما این روش [آموزش سوسیالیستی از طریق کانالهای حزبی] تنها چند قدمی بیشتر پیش نرفت و واقعاً نتوانست به قلب و یا به ریشهی دشواریها رسوخ کند: زیرا نیروهای مختلفی در حال برگرداندن چین به سرمایهداری بودند؛ گیرم سرمایهداری با شکلی کمی متفاوتتر — معجونی از کپیبرداری ازآنچه در کشورهای امپریالیستی انجامشده بود و آنچه در اتحاد شوروی کرده بودند که در شرایط چین تکرار آنها بهیقین مساوی با بازگشت به سرمایهداری بود. و مائو بهطور روزافزونی این واقعیت را تشخیص میداد.
همهی این حرفها پس منظرِ انقلاب فرهنگی را تشکیل میدهد. لازم بود وارد این جزئیات بشوم تا نشان دهم چرا انقلاب فرهنگی ضروری بود. مائو در آغاز انقلاب فرهنگی گفت: ما راههای مختلف را آزمایش کردیم تا این دشواریها را که در حال کشیده شدن بهسوی راه سرمایهداری بودیم حل کنیم.
دانشجویان دانشگاه در شهر پکن پوسترهای دیواری بزرگ (تاتزی بائو) را به نمایش میگذارند، شکلی از دموکراسی تودهای که از طریق آن مردم میتوانند نظرات خود را در مسائل عمده اقتصادی،اجتماعی،سیاسی و فرهنگی بیان کنند.
به طورمثال، بنا بهنقد مائو، در الگوی اتحاد شوروی در کارخانهها بر مدیریت فردی تکیه میشد درحالیکه کارگران، بهطور فزاینده و واقعاً باید درگیر کارهایی چون ادارهی امور کارخانهها، توسعه و برنامهریزی فنآوری و برنامهریزی تولید شوند. آنها [شورویها] مالکیت دولتی برقرار کردند اما در آن چارچوب روابط کهنه را نگاه داشتند و بازتولید کردند. این دشواریهای بزرگِ الگوی سوسیالیسم شوروی بود و مائو و بهطور فزاینده این را تشخیص میداد. شورویها کارهایی میکردند که در جامعه سرمایهداری بسیار آشناست. مثلاً از طرقی چون قطعه کاری و پاداش برای انگیزه دادن به کارگران و بالا بردن تولید استفاده میکردند. و مائو معتقد بود که کمک به پیشرفتِ انقلاب در چین و حمایت از انقلاب جهانی باید منبع عمدهی انگیزش ایدئولوژیکِ کارگران به بالا بردن تولید باشد.
به همین دلایل مائو اعلام کرد که ما باید این چیزها را بیرون بریزیم و تاکنون سعی کردیم از طریق کانالهای حزبی،جنبشهای آموزش سوسیالیستی به این هدف برسیم اما اینها جوابگو نبودند زیرا ساختارهای حزب و رهبری حزب درکشان از سوسیالیسم چیزی است که ما را در عمل از سوسیالیسم دور میکند. بنابراین اگر این هدف را فقط از طریق کانالهای حزبی پیش ببریم درنهایت به هیچ جا ختم نشده و یا به تقویت آنچه در حال حاضر انجام میدهیم منجر خواهد شد. ما به چیزی اساساً متفاوت نیاز داریم که از این قالب گسست کنیم — روند اقتصاد را دگرگون کنیم، فرآیند تصمیمگیری را در جامعه را دگرگون کنیم، فرهنگ و اندیشههای مردم را دگرگون کنیم. عاقبت مائو اعلام کرد: ما بالاخره چنان شکلی را در انقلاب فرهنگی یافتیم که از طریق آن تودهها بتوانند جوانب تاریک ما را افشا و موردنقد قرار دهند، آنهم به شکل تودهای و از پائین.
انقلاب فرهنگی: اهداف، روشها و تضادهای آن
باب آواکیان ادامه میدهد: هدف انقلاب فرهنگی این بود و علت اینکه من تا این حد وارد جزئیات شدم آن است که نشان دهم مائو در حال دستوپنجه نرم کردن با چه چالشهای حقیقتاً عظیم و سخت بود: گسستن جامعه از یکراه و انداختن آن به جادهای دیگر. هرچند جامعه به یک معنای کلی سوسیالیستی بود اما کششهای گوناگون با سرعت زیاد در حال کشیدن و به عقب بردن آن بهسوی سرمایهداری بودند. و مائو فهمید که: داریم بهجای دیگر میرویم، فرآیند فرسایشی ما را خسته کرده و به جاده سرمایهداری خواهد برد مگر اینکه گسست کنیم.
این کاری است که مائو سعی داشت بکند و فهمیده بود که در انجام این کار نمیتوان به کانالهای متصل حزب تکیه کرد زیرا هنوز در دیدگاههای کهنه و این اندیشهی بورژوائی گیرکرده است که صرفاً باید چین را قوی کرد و به جایگاه شایستهاش در جهان رساند و اگر هم کسانی به فکر سوسیالیسم بودند فقط در حد مدل شوروی بود که خودش بسیاری از شاخصهای سرمایهداری را حمل میکرد.
پس مائو فهمید که برای حل این دشواریها به کانالهای حزب تکیه کند و باید به قول او خیزشی از پائین و به شکل تودهای رخ دهد. اینجاست که مقوله جوانان مطرح میشود که اغلب اوقات نیرویی است که آماده است همهچیز را نقد کرده و به چالش بکشد و صرفاً در عرف و عادت گیر نکرده است. گارد سرخ به میدان آمد تا جهتگیری جامعه، ازجمله جهتگیری رهبران و ساختارهای حزبی را که به دلایل گوناگونی که بحث کردم تبدیل به ماشینی شده بودند برای به عقب، بهسوی سرمایهداری بردن جامعه، به چالش بگیرند. تلاش داشتند درروند ادارهی جامعه تغییر ایجاد کنند، تودهها را به درون آن بکشند، مثلاً در نظام درمان و بهداشت تغییر به وجود آورند که فقط برای شهرها و اقشار مرفه نباشد بلکه در تمام مناطق روستایی که تودهها هرگز از درمان و بهداشت برخوردار نبودند گسترش پیدا کند. همه اینها موضوعهایی بودند که در جریان انقلاب فرهنگی مشاجرات سختی به حولش در جریان بود.
فرهنگ و هنری آغاز شد که تودههای مردم را با محتوایی انقلابی در مرکز آثار هنری تولیدشده قرار میداد و نه امپراتورها و شخصیتهای گوناگونِ طبقات بالا و دیگر تمهای فئودالی را.
منابع و توضیحات
*این متن تا سرفصل «انقلاب فرهنگی: اهداف، روشها و تضادهای آن» با استفاده از ترجمهی برهان عظیمی (۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱) انجامشده است.
۱- برای آشنای خواننده را به بخش چهارمِ سند «کمونیسم: آغاز یک مرحله نوین- مانیفستی از حزب کمونیست انقلابی آمریکا» رجوع میدهیم.
www.sarbedaran.org/library/manifrcp0909final2010n.htm
۲- جنگ کره در ۲۵ ژوئن، ۱۹۵۰ آغاز و ۲۷ جولای ۱۹۵۳ به پایان رسید. ژنرال داگلاس مک آرتور فرماندهی سازمان ملل متحد در جنگ کره از سال ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۱ به عهده داشت. هری ترومن رئیسجمهور آمریکا او را از فرماندهی در آوریل سال ۱۹۵۱ برکنار نمود.
۳- چیانگ کایشک، ژنرال موردحمایت ایالاتمتحده بود و رهبر گومیندان (حزب ناسیونالیست) بود که در برابر نیروهای کمونیست انقلابی میجنگید. جنگ برای آزادی وارد مراحل مختلف و اغلب پیچیده شد، و درنهایت در ۱ اکتبر، ۱۹۴۹ با پیروزی به پایان رسید.
۴- نگاه کنید به «درباره کمونیسم، رهبری،استالین، و تجربه جامعه سوسیالیستی»گزیدهای از مصاحبه مایکل اسلیت با باب آواکیان که در سال ۲۰۰۵ انجام گرفت. چکیدهی آن نشریه در انقلاب شماره ۱۶۸، در ۲۱ ژوئن ۲۰۰۹ منتشر شد:
revcom.us/avakian/on_communism-en.html
۵- نگاه کنید به ” پروژه تحریفزدائی از تاریخ… بخش ۹ – جهش بزرگ به جلو چین (۱۹۵۸-۱۹۶۰)، در لینک زیر
thisiscommunism.org.
۶- نیکیتا خروشچف رئیس دولت در اتحاد جماهیر شوروی از سال ۱۹۵۶، زمانی که سرمایهداری احیاشده بود، تا سال ۱۹۶۴.
*******************
انقلاب فرهنگی در چین، فرهنگ و هنر، دگراندیشی و جوشوخروش…. و پیشبرد انقلاب بهسوی کمونیسم: مصاحبه با باب آواکیان – بخش دوم
مترجم: برهان عظیمی
این مصاحبه در تاریخ فوریه ۲۰۱۲ در نشریه انقلاب، شماره ۲۵۸ منتشر شد. در بخش اول به مسائلی چون «تضادها و چالشهای راه سوسیالیستی در چین» و «گسست از نمونهی شوروی و فراتر رفتن» پرداخته شد.
انقلاب فرهنگی: اهداف، روشها و تضادهای آن
باب آواکیان ادامه میدهد: هدف انقلاب فرهنگی گسستن جامعه از یکراه و انداختن آن به جادهای دیگر بود. هرچند جامعه به معنای کلی سوسیالیستی بود اما نیروهای جاذبهی گوناگونی آن را با سرعت زیاد به قهقرا به سمت سرمایهداری میبردند و مائو این نکته را دریافت: «داریم بهجای دیگر میرویم، فرآیند فرسایشی ما را خسته کرده و به جادهی سرمایهداری خواهد برد مگر اینکه گسست کنیم».
«گسست» کاری بود که مائو تلاش داشت انجام دهد و میدانست که در انجام این کار نمیتوان به ساختارهای جا خوش کردهی حزبی تکیه کرد زیرا حزب هنوز در اسارت ایدههای کهنه بود و به این اندیشهی بورژوائی چنگ انداخته بود که صرفاً باید چین را قوی کرد و به جایگاه شایستهاش در جهان رساند. اگر هم کسانی در حزب بودند که به سوسیالیسم فکر میکردند فقط در حد و اندازهی مدل شوروی بود؛ مدلی که خود بسیاری از شاخصهای سرمایهداری را حمل میکرد.
مائو دانست که برای حل این مسئله نمیتواند به کانالهای حزب تکیه کند و باید خیزشی از پائین و به شکل تودهای رخ دهد. اینجا بود که مقولهی نیروی جوانان مطرح شد؛ نیرویی که اغلب آماده است همهچیز را نقد کرده و به چالش بکشد و در چنگال عرف و عادت اسیر نیست . گارد سرخ به میدان آمد تا جهتگیری جامعه، ازجمله جهتگیری رهبران و ساختارهای حزبی را به چالش بگیرد زیرا (به دلایل گوناگونی که بحث کردم) ساختارهای حزبی تبدیل به ماشینی شده بودند برای به عقب بردن جامعه به سمت سرمایهداری. انقلابیون انقلاب فرهنگی تلاش داشتند در روند ادارهی جامعه تغییر ایجاد کنند و تودهها را به درون پروسهی تغییر بکشند. در نظام درمان و بهداشت تغییر به وجود آوردند تا درمان و بهداشت فقط برای شهرها و اقشار مرفه نباشد بلکه به تمام مناطق روستایی و محروم نیز گسترش پیدا کند. اینها موضوعاتی بود که پیرامون آنها در جریان انقلاب فرهنگی مشاجرات سختی در جریان بود.
فرهنگ و هنری آغاز شد که بهجای مضامین فئودالی و پرداختن به شخصیتهای گوناگونِ طبقات بالا و امپراتورها، تودههای مردم و محتوایی انقلابی را در مرکز آثار هنری تولید قرار میداد.
خیزش تودهای، مبارزات انقلابی، زیادهرویها، و افقی بلندتر
باب آواکیان ادامه میدهد، این کاری بود که میخواستند انجام دهند. در روایتهای وحشتناکی که در مورد انقلاب فرهنگی میشنویم واقعیتی وجود دارد، بههرحال نیروهای انقلابی گاهی زیادهروی میکردند. اما این روایتها درعینحال نشانهی تنگنظری یک قشر کوچک و ممتاز جامعه است که دغدغهها و ضرورتهایش را فراتر از وضعیت تودههای مردم در کل جامعه قرار میدهد. برخی شکایت میکنند در دورهی انقلاب فرهنگی روشنفکران را مجبور میکردند به روستا بروند! ولی کسی نمیپرسد مگر روستائیانی که هشتاد تا نود در صد جمعیت را تشکیل میدادند خود میخواستند در روستا بمانند؟ خیر! نمیپرسند چون فرض میکنند (بهویژه آنان که از این قشر ممتاز و جدا از پرولتاریا هستند) معلوم است که روستائیان باید در روستا باشند تا مواد خوراکی و مصالح لازم برای پوشاک و غیره را تولید کنند و آنها هم در شهر زندگی مرفه داشته باشند.
اینیک طرف قضیه است. به نظر من در دوره انقلاب فرهنگی زیادهرویهایی شد. ببینید، وقتی مائو در شروع دورهی انقلابی طی دههی ۱۹۲۰ برای تحقیق در مورد شورشهای دهقانی چین به روستاها رفته بود، این اظهارنظر را کرد: «درحالیکه دهقانان به پا خاستهاند، تمام صاحبمنصبان کهنه را آماج قرار داده و سرنگون میکنند عدهای میگویند: اوه چه وحشتناک است، این دیگر زیادهروی است. در جواب آنها باید گفت: موضوع ساده است. یا تلاش خواهیم کرد که پیشقراول آنان شده و هدایتشان کنیم، یا کناری ایستاده سر و دستی تکان داده و به آن انتقاد کنیم و یا در مقابل آن ایستاده و تلاش کنیم که آن را متوقف کنیم». علاوه بر این مائو میگوید: «اگر قرار باشد امور نادرست تصحیح شوند، وقتی تودهها برای تصحیح آن به پا میخیزند ناچاراً زیادهرویهایی صورت میگیرد وگرنه امور غلط را نمیتوان تصحیح کرد. بهمجرداینکه زیادهروی صورت میگیرد اگر سعی کنید بر آن آب سرد بپاشید و به آن انتقاد کنید و تلاش کنید که آهنگ حرکتش را کند کنید، آنوقت هیچچیز به ورای مرزهای قابلقبول نخواهد رفت و اگر مبارزه به ورای مرزهای قابلقبول نرود تغییرات اساسی هرگز به وقوع نخواهد پیوست».
این اصل در مورد انقلاب فرهنگی هم صادق است. مائو در مصاحبه با ادگار اسنو در سال ۱۹۷۱ مطرح میکند که از بعضی زیادهرویها و برخی روشهای غیراصولی که مردم در مبارزه پیشه کردهاند بسیار افسرده شده است. از اینکه «گاردهای سرخ» بهجای ایجاد اتحاد گسترده در میان مردم پیرامونِ مسائلِ بزرگِ انقلاب فرهنگی (مسائلی که در بالا گفتم) به فرقهبازی درونی کشیده شده بودند بسیار مأیوس بود. «گاردهای سرخ» درگیر جروبحثهای فرقهای شده و وارد جنگ با یکدیگر شده بودند. حتی در مواردی بر سر این موضوع که کدام جناح انقلابی است (و دیگران همه ضدانقلابیاند) وارد درگیری مسلحانه شده بودند. پس ملاحظه میکنید که مائو درعینحال که از برخی جوانب مأیوس شده بود و حتی به بیان آن میپرداخت اما برایش روشن بود که همان اصولی که در مورد خیزشهای دهقانی گفته بود اینجا هم صادق است. یعنی میدانست که اگر خیزشی تودهای در کار نباشد گسستی در وضعیت ایجاد نخواهد شد و نخواهند توانست راه دیگری را ایجاد کنند و اگر اجازه دهند که امور بهطور متعارف طی شود جامعه به همان دلایلی که نشان داده بود بهسرعت به سرمایهداری بازمیگردد و این را هم میدانست که خیزشهای تودهای با زیادهروی همراهاند. با شناخت از این واقعیت مائو دست به اصلاح این زیادهرویها هم زد.
منتقدان تصویری کاریکاتور گونه از انقلاب فرهنگی نشان میدهند که غیرممکن است. تصویر آنها این است که گویا یک صحنهگردان در اتاق فرمان نشسته و با فشار دادن دگمههای مختلف [همهی امور را] کنترل میکند. انقلاب فرهنگی یک خیزش تودهای بود. مبارزهای انقلابی بود. مقامات شهر شانگهای از طریق خیزش میلیونی تودهها سرنگون شدند. تودهها مقامات را سرنگون کردند و بهجای آنیک مقر فرماندهی انقلابی یعنی کمیتههای انقلابی را نشاندند. این کمیتههای انقلابی تودههای زیادی را به جلوی صحنه آورد که از طریق متشکل شدن در گاردهای سرخ به پا خاسته بودند و آنان را در داخل کمیتههای انقلابی ادغام کردند. یادآوری کنم که پاسگانهای سرخ فقط شامل دانش جویان نبود بلکه کارگران شانگهای و دهقانان اطراف شانگهای را نیز در برمیگرفت. اینیک انقلاب واقعی بود ـ و انقلابهای واقعی تمیز و شستهرفته نیستند.
رهبری کمونیستی تلاش کرد خطوط راهنمای عمومی برای مبارزه تعیین کند. ازجمله محدود کردن آماج یا افرادی که دشمن محسوب میشدند به تعداد اندکی از مقامات که به قول مائو راه سرمایهداری را در پیشگرفته بودند. رهنمود دیگر این بود که باید در میان روشنفکران و افراد آکادمیک میان اقلیت مستبدان آکادمیک بورژوا که در پی اربابی بر مردم و تحمیل استاندارهای کهنهی فئودالی و بورژوائی هستند و تعداد بزرگتر روشنفکرانی که تعلیمیافته جامعهی کهنه هستند و نگرشهای آن جامعه را هنوز با خود حمل میکنند تمایز قائل شد زیرا اینان دوستان انقلاب هستند و بایستی جذب انقلاب شوند. هرچند در اینجا هم تضادهایی بود. درنتیجه مائو با توجه به درک خود از اجتنابناپذیر بودن زیادهروی در یک خیزش تودهای سعی میکند رهنمودهایی برای اصلاح آنها ارائه دهد.
اما اینیک حرکت عظیم تودهای چند صدمیلیوننفری بود و کسان زیادی درون آن جهیدند و برخی عامدانه و با قصد خرابکاری در آن خیزش آن را بهسوی زیادهروی بردند. کسانی که در مقامهای بالابودند و میخواستند آماج مبارزه را از خود و سیاستها و خطوطی که نمایندگی میکردند دور کنند به فرقهگرائی دامن میزدند و عامدانه امور را به زیادهروی میکشاندند تا این حرکت را بیاعتبار کنند و بهموقع به جلوی صحنه آمده و بگویند: همهچیز از کنترل خارجشده، باید متوقفش کنیم.
لذا اینها پیچیدگی آن حرکت است و شک ندارم افرادی بهناحق قربانی انقلاب فرهنگی شدند. اینگونه موارد در چنین رخدادهایی تقریباً اجتنابناپذیر است که اصلاً به معنای آن نیست که قابلتحمل است و اشکالی ندارد. همانطور که گفتم مائو به خاطر اینگونه مسائل بسیار آشفته و ناراحت بود. ولی در سطحی دیگر اگر میخواهید انقلابی تودهای برای گسست هر چه کاملتر جامعه از وضع موجود و رفتن به راه سوسیالیستی و جلوگیری از رجعت سرمایهداری داشته باشید ـ کاری که آنها انجام دادند ـ و حتی خواست بازسازی کامل حزب و انقلابی نمودن آن در پروسهی این بازسازی را دارید ـ کاری که باز آنها انجام دادند ـ این جنبههای منفی را هم خواهد داشت. آنها (رهبری انقلاب فرهنگی – مترجم) در اساس حزب را معلق کرده و رها کردند و سپس آن را بر مبنای درگیر کردن تودهها در انتقاد از اعضای حزب بازسازی کردند. یکی از این کارها برگزاری جلسات انتقاد تودهای هنگام بازسازی حزب بود؛ جلساتی که در آن تودهها انتقادات از حزب را طرح کرده و اعضای حزب را ارزیابی میکردند. واضح است که این روش نهتنها در هیچ جامعهای سابقه نداشت بلکه در جوامع سوسیالیستی هم بیسابقه بود. و اشتباهات زیادی نیز رخ داد. اینیکی از ابعاد مسئله است.
مسائل فرهنگی و هنری، موضوعات نگرشی و سبککاری
در ادامه باب آواکیان میگوید بُعد دیگر مربوط به برخی اشتباهات مفهومی و متدولوژیک رهبری است که احتمالاً تا درجاتی به مائو، ولی بهویژه به کسانی چون چیان چین و دیگرانی مربوط است که تلاش عظیمی برای تولید آثار هنری انقلابی نمونه در دورهی انقلاب فرهنگی کردند. بالهها، اپراها (مثلاً اپرای پکن) و غیره نهتنها ازنظر مضمون انقلابی بلکه همچنین ازنظر کیفیت هنری حقیقتاً در ردیف شاهکارهای جهانی هستند. اما به نظر من این آثار درعینحال که عالی هستند ولی گرایشی به سمت انعطافناپذیری و دگماتیسم دارند. یعنی میان آنچه برای آفریدن آثار فرهنگی نمونه ضروری است و آن آثاری که باید بیان هنری وسیعتر باشند، کاملاً تمایز نمیگذاشتند، آثاری که میتوانند اشکال بسیار متنوعی بگیرند و نهتنها نمیتوان بلکه نباید آنها را به همان درجه که برای به صحنه آوردن آثار نمونه و بیسابقهی فرهنگی لازم است، تحت نظارت قرار داد.
در این خصوص میخواهم نظری را مطرح کنم. البته هنوز این ایده خام است زیرا در این موردتحقیق کافی نکردهام و چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیرم اما فکر مرا به خود مشغول کرده است. فکر میکنم لازم است درک دیالکتیکی بیشتری میان رابطهی دیالکتیکی میان دو فرآیند داشته باشیم: ازیکطرف تولید برخی آثار نمونه که در جزئیات و به طریقی قانونمند از طرف بالاترین سطوح هدایت و رهبری میشود و هنرمندان در آن پروسه بسیج میشوند و از طرف دیگر، فضائی که در آن خلاقیتها مجال بروز پیدا میکنند و تجارب زیادی در جریان است و باید اجازه داد که این فرآیند تداوم یابد. میباید آنها را از غربال گذارند و دید چه چیزهای مثبتی سربلند میکنند. میباید از تلاشهای گوناگون آموخت و تلاش مردم را برای تولید آثار نو که محتوای انقلابی دارند بررسی کرد .حتی اگر برخی از آنها محتوای انقلابی نداشته باشند باید بخشی از این ترکیب باشند تا مردم بتوانند از آثار مختلف یاد بگیرند، آنها را بهنقد بکشند و در این پروسه تصمیم بگیرند که چه اثری را و چرا میخواهند حمایت کنند و گسترش دهند و کدام را نمیخواهند و چرا. در این عرصه هنوز باید خیلی چیزها بیاموزیم.
علاوه بر اینها بُعد سومی هم بود. گرایش به ناسیونالیسم وجود داشت که در مائو هم بود. من این را قبلاً، بهویژه در فتح جهان(Conquer the World ) نقد کردهام. فکر میکنم رویکردهای سکتاریستی نسبت به برخی روشنفکران و هنرمندانی که در غرب تعلیم یافته بودند و تحت تأثیر آن بودند یا اینکه فرهنگی غربی را دوست داشتند وجود داشت. میدانید که شعار مائو این بود: «ما باید گذشته را به خدمت حال و چیزهای خارجی را به خدمت چین درآوریم». به نظر من این کاملاً درست نیست. بهویژه بخش دوم آن. چون اصل مسئله چینی یا خارجی بودن پدیدهها و آثار هنری نیست. بلکه مسئله این است که محتوای عینی آنها چیست؟ آیا عمدتاً مترقیاند یا عمدتاً ارتجاعی؟ آیا انقلابیاند یا ضدانقلابی؟ آیا به پیشرفت در جهت دگرگون کردن جامعه بهسوی کمونیسم کمک میکنند یا آن را به عقب میکشند؟ به نظر من این فرمولبندی («چیزهای خارجی را به خدمت چین درآوریم») باوجوداینکه جنبهی درستی دارد که نمیخواهد هر چیز خارجی را رد کند اما جنبهی غلطی هم دارد که متأثر از ناسیونالیسم است تا انترناسیونالیسم همهجانبه و کامل. حتی در مورد مسئله فرهنگ.
م اس: این گرایش حتی منجر به قضاوتهای عجیبوغریب در مورد موسیقی جاز هم شد، درست است؟
باب آواکیان: درست است. جاز و راک اند رول. آنها جنبهی مثبت آن را نفهمیدند. البته بهویژه در راک اند رول چیزهای آشغال خیلی هست. ولی آنها واقعاً نفهمیدند در آمریکا جاز چه پدیدهای است. فقط به شکلی یکجانبه آن را نفی کردند. راک اند رول را به شکلی یکجانبه نفی کردند، درحالیکه در آن زمان طی دههی ۱۹۶۰، اواخر آن دهه، راک اند رول در آمریکا اثرات مثبت زیادی داشت. روحیهی شورشگری داشت و علیرغم محدودیتهایشان حتی تعدادی آثار هنری عمدتاً آگاه گرانهی انقلابی به صحنه آمد. فکر میکنم این طرز تفکر دلیلی شد در دشمنی با برخی از روشنفکران که احتمالاً گرایش و علاقه به فرهنگ غربی داشتند و مورد آزار و اذیت قرار گرفتند، که غلط بود. باید بگویم که اینها تفکرات اولیه هستند و ما باید تحقیقات جامعتری انجام دهیم. درهرحال من سعی کردم در درجهی نخست پسزمینهای را ارائه بدهم که چرا انقلاب فرهنگی ضروری بود و رهبران انقلابی از این طریق به چه اهدافی میخواستند برسند و اینکه آن اهداف نهفقط مطلوب و موجه بودند بلکه بسیار ضروری و فوقالعاده پراهمیت بودند و اینکه انقلاب فرهنگی چرا و چگونه توانست پدیدههای نوعی را خلق کند و به صحنه آورد. انقلاب فرهنگی به فرهنگ انقلابی نوین میدان داد. مراقبتهای بهداشتی را به روستاها گسترش داد. تودههای مردم را که هرگز قبلاً درگیر مسائل علمی نبودند همراه با دانشمندان در آزمونها و تحقیقات علمی و حتی تئوریهای علمی درگیر کرد. دگرگونی بزرگی در آموزشوپرورش و مراکز کار به وجود آورد. مدیریت تکنفره در کارخانهها را کنار زد و افراد بخش اداری ، مدیران و تکنسینها را به شکل نیمهوقت ( نه بر مبنایی کاملاً برابر، بلکه بر اساس بخشی از زمان کار) درگیر در کار تولیدی کرد و بخشی از کارگران تولیدی را نیز در عرصههای دیگر درگیر کار کرد. کمیتههای انقلابی را جای گزین مدیریت تکنفره کرد که مرکب از نمایندگان کارگران و همچنین مدیران، کارکنان فنی و کادرهای حزبی بودند.
بنابراین دست آوردهای عظیمی ازجمله در عرصهی هنر، آموزشوپرورش و بهطورکلی در عرصهی روشنفکری به دست آمد. من مقالاتی از آن دورهی چین در مورد فیزیک و فیزیک تئوریک خواندهام که در حال چالش با طبیعت ماده و کل هستی هستند (چگونه میتوان حرکت ماده را در اشکال گوناگونی که به خود میگیرد درک کرد. یعنی نه بر مبنایی روزمره بلکه از زاویهی سازهی فیزیک تئوریک.
لذا درزمینهی فکری گشایشهای فوقالعاده زیادی رخ داد. یعنی بههیچوجه روزگار غلبهی خاموشی فکری نبود. معذالک کمبودهایی وجود داشت و اعتقاددارم در طول این مسیر کسانی بهغلط مجازات شدند؛ و به نظرم این نیز بخشی از معادله است.
نقش هنر و هنرمند و رابطهی آنها با دولت
م اس: در زمینهی روشنفکران و آزادی هنری و مخالفت بهعنوان یک ضرورت در جامعهی آینده، سؤالات بیشتری دارم اما قبل از پیگیری سؤالهایم در این مورد میخواهم در مورد نقش هنرمندان سؤالاتی را مطرح کنم. جالب است زیرا ۱۰ سال پیش با هایله گریما Haile Gerima ، فیلمسازی که سانکافه و بوش ماما Sankofa, Bush Mama را ساخته مصاحبه کردم. او فیلمساز اهل حبشه است ولی مدتهاست در آمریکا زندگی میکند. او به آن دسته هنرمندانی تعلق دارد که در رابطه با تئوری انقلابی در سراسر جهان شناخت و دانش زیادی دارد و بسیار تحت تأثیر انقلاب فرهنگی است. یکی از نکاتی که باور دارد این است که نقش هنرمند در جامعهی سوسیالیستی مخالفت همیشگی با دستگاه حکومتی است. فکر کنم این فرمول را استفاده کرد و با این نگاه میگوید: انقلاب فرهنگی تا حدی جلو رفت ولی نه بهاندازهی کافی، زیرا در آن جهت شکوفا نشد و قبل از رسیدن به آن مرحله متوقف شد.
در همین اواخر بهطور اتفاقی فرصتی برای مصاحبه و همنشینی با نگوگی وا تیونگو Ngugi wa Thiong’o ، نویسندهی کنیائی داشتم. او در مورد خصلت هنر و رابطهی هنرمند با دولت در هر جامعهای نکاتی را مطرح کرد. یکی از نکاتی که توضیح داد این بود که دولت دارای جنبهای محافظهکارانه است که همواره سعی در حفظ خود و ابقای حاکمیت و موجودیتش میکند درحالیکه هنر چیزی است که همیشه در تغییر است. فرق هنر با دولت در این است که اولی همیشه سعی میکند پدیدهها را در حالت دگرگونی و تغییر یابندگیشان مهار کند و بازتاب دهد. … او این دو پدیده را در تضاد با یکدیگر میبیند و میگوید هنرمند باید پرسشگر دائمی دولت باشد. به نظر او هنرمند دارای نقش است. دید او از هنرمند در جامعه این است که هنرمند بیشتر نقش پرسشگر را دارد تا فراهمکنندهی پاسخ و این چیزی است که او حس میکند در هر جامعهای باید مورداحترام باشد. برای من جالب است بدانم این نکته چگونه با نگرش شما از سوسیالیسم و نقش هنر و موضوع آزادی هنر و مخالفت منطبق میشود.
باب آواکیان: خوب، در آنچه با نقلقولهای مختصر توصیف کردید و ویژگیهایش را برشمردید جنبهای از حقیقت وجود دارد، ولی یکجانبه است. فقط یکروی سکه است. حدود ۱۵ سال پیش در یک سخنرانی تحت عنوان «پایان یک دوره، آغاز دورهای جدید»(۷) این جمعبندی را مطرح کردم که با احیای سرمایهداری در چین که به همان نتایج اسفبار شوروی رسید ما به پایان دورهی معینی رسیدیم. دورهای که کمابیش با کمون پاریس شروع شد و با واژگون شدن انقلاب چین و احیای سرمایهداری در آن به پایان رسید. و اکنون ما باید گرد هم جمعشویم و درسهای مثبت و منفی آن را جمعبندی کنیم و در شرایط جدیدی که دیگر هیچ کشور سوسیالیستی(موقتاً) موجود نیست پیشروی کنیم. در انتهای آن سخنرانی یکی از نکاتی که سعی کردم طرح کنم اصول معینی بود که توسط حزبی که جامعه سوسیالیستی را رهبری میکند بایستی به کار بسته شود. و یکی از آن نکات این بود که باید حزبی در قدرت باشد و پیشاهنگ مبارزه علیه آن بخشهایی از قدرت باشد که سد راه تداوم انقلاب میشوند. به نظر من برای ارزیابی از نقش هنر، بهویژه در جامعهی سوسیالیستی، این فرمول و روش صحیحتر است. بهعبارتدیگر،هنر نباید فقط دولت [سوسیالیستی] را نقد کند، بلکه باید علاوه بر آن٬ چیزهایی را که نمایندهی کهنگی در جامعه هستند نقد کند و به ورای آن برود ازجمله در دولت، حزب یا رهبری. منظورم فقط آن چیزهایی نیست که بهطور کلاسیک سرمایهداری هستند بلکه آن چیزهایی هم که قبلاً پیشرو بودند و بعد تبدیل به مانع میشوند. چون همهچیز، ازجمله سوسیالیسم از مراحل مختلف گذر میکنند و از طریق کاویدن عمیقتر خاکی که کهنه در آن ریشه دارد و ریشهکن کردن هر چه کاملتر کهنه، پیشرفت میکند. بنابراین چیزهایی که در یک مقطع پیشرفت بهحساب میآمدند میتوانند تبدیل به مانع شوند و اگر روی آنها پافشاری شود جامعه را به عقب برمیگردانند.
پس هنر باید همهی آنها را نقد کند اما به نظر من این هم ضروری است که هنر به حمایت از آن پدیدههایی که پیشرفت را نمایندگی میکنند برخیزد و حتی آنها را بستاید و فراگیرشان کند، ازجمله دولت و مسائل مربوط به آن را در جامعهی سوسیالیستی. دولت در جامعهی سوسیالیستی همانی نیست که در جامعهی سرمایهداری است. دولتی است که در وجوه عمده تا زمانی که واقعاً دولتی سوسیالیستی است و منافع تودههای مردم را نمایندگی میکند، برایشان امکان و چارچوبهای فراهم میکند که بتوانند انقلاب را ادامه داده در مقابل دشمنان از خود دفاع کنند – دشمنان درونمرزی یا امپریالیستی یا هر نیروهایی که از ورای مرزها تجاوز کرده و سعی میکند جامعه نوین را به خاک و خون بکشد. بنابراین دولت سوسیالیستی خصلتی متفاوت دارد، و مادام که وجه اصلی آن این است درواقع نمایندهی حاکمیت پرولتاریا است و در این دولت، پرولتاریا و تودههای وسیع مردم بهطور فزاینده و آگاهانه در پروسههای تصمیمگیری و تدوین سیاست برای ادامهی انقلاب شرکت میکنند. هر جا که جنبهی اصلی این باشد باید از آن دفاع کرد و حتی آن را ستود و برجسته کرد. ولی حتی درون چنان شرایطی، حتی چائی که مسئله به این شکل باشد، به طرق بسیار نهتنها اشتباهاتی روی خواهد داد بلکه مسائلی به وجود خواهد آمد که سد راه خواهند شد: حکومت سیاستهایی پیش خواهد گرفت، حزب سیاستهایی خواهد داشت و دولت اعمالی را مرتکب خواهد شد که در خلاف جهت منافع تودههای مردم خواهد بود. منظورم منافع کوتاهمدت و به معنائی تنگ نظرانه نیست بلکه به اساسیترین معنا برحسب پیشروی بهسوی کمونیسم. اینها بهعنوان مانع عمل خواهند کرد و باید موردانتقاد قرار گیرند.
من معتقدم، در این جمله که هنرمندان گرایش به نوآوری دارند حقیقتی وجود دارد اما این امر موزون و یکدست نیست. برخی از هنرمندان کارهایشان تکرار مکررات همان چیزهای کهنه است؛ بهویژه آنان که مضمون کارشان تقویت و احیاء کهنه است اغلب هیچ نوآوری ندارند. بعضی وقتها کارشان ازنظر هنری خوب است اما اغلب چنین نیست. بااینحال حقیقتی در این عبارت وجود دارد که یکی از خصائل بسیاری از کارهای هنری، نوآوری و برهم زدن وضع موجود است؛ برخی آثار هنری از زوایای جدیدی به مسائل برخورد میکنند و مشکلات را به طریقی متفاوت طرح میکنند یا مسائل را آنچنان به روشنایی روز درمیآورند که دیگران و حتی کسانی که مستقیماً مسئول آنها بودهاند یا کسانی که مستقیمتر درگیر سیاست در جامعه بودهاند، ندیده و تشخیص ندادهاند. به نظرم هنرمندان باید آزادی زیادی برای انجام چنین کاری داشته باشند اما بخشی از مسئولیت آنها این است که باید به آن پدیدههایی که تجسم منافع مردم است (ازجمله دولت سوسیالیستی) نیز نگاه کنند و از آن حمایت کرده و بر محبوبیتش بیفزایند زیرا نیروهای زیادی تلاش خواهند کرد که چنان دولتی را به زیر کشیده و نابود کنند. فکر میکنم تمایز اساسی میان دولت پرولتری (دولت در جامعهی سوسیالیستی) با دولت بورژوائی بهقدر کافی درک نشده است. با تمام تضادهایی که در بطن دولت سوسیالیستی وجود دارد اما این دو دولت اساساً باهم فرق دارند. دولت بورژوائی، دولتی برای سرکوب تودهها و تقویت شرایطی است که در آن استثمار میشوند. تمام شالودهی دولت بورژوائی بر این امر استوار شده است. هر شورشی را وحشیانه سرکوب میکند چه برسد به حرکتی برای سرنگون کردن کل نظامش را.
بنابراین مهم است خط تمایزی ترسیم شود. این خط تمایز اساسی را باید به رسمیت بشناسیم و بعد دولت سوسیالیستی را هم تقسیم به دو کنیم. ببینیم کدام قسمتهای دولت سوسیالیستی دربرگیرنده و نمایندهی منافع مردم در انجام انقلاب و رفتن بهسوی کمونیسم است و کدام قسمتهای آن کهنهشده یا اینکه سدی شده است در مقابل ادامهی انقلاب. یکی را باید برجسته و فراگیر و دیگری را نقد و مردم را بسیج و تشویق کرد که علیه آن مبارزه کنند.
انقلاب، رهبری، قدرت دولتی، هدف کمونیسم و اهمیت مخالفت و جوشش فکری: هستهی مستحکم با کش آمدی(انعطافپذیری) بسیار
م اسلت: یکی از نکاتی که در مقابل بسیاری از تجارب گذشتهی جامعهی سوسیالیستی و متفکرین مارکسیست و غیره قرار میدهد، این نکته است که شما تأکید میکنید که در جامعهی سوسیالیستی مخالفت نهفقط باید مجاز باشد بلکه برای تکامل آن امری ضروری است. و موضوع فقط ایجاد فضای گسترده برای کاوشگری کسانی که با ایدهها سروکار دارند یا هنرمندان نیست. چرا فکر میکنید ضرورت است و مسئله صرفاً تحمل کردن آن نیست؟
باب آواکیان: من در حال حاضر در حال کلنجار رفتن با این مسئلهام که چگونه میتوان چنین برخوردی را در درون حزب داشت و رابطهی میان داشتن چنین کُنشی در داخل حزب و در کل جامعه چیست و چگونه میتوان این کار را بدون از دست دادن هستهای انجام داد که وجودش برای نگاهداشتن قدرت دولتی پس از کسب قدرت سیاسی و برای ادامهی راه بهسوی کمونیسم و ممانعت از بازگشت به سرمایهداری ضروری و واجب است. برای من این تضاد، تضادی بسیار دشوار است و با آن خیلی کلنجار میروم.
اما مستقیم برویم سراغ سؤال شما. مارکس گفت انقلاب کمونیستی شامل دورهی گذار به چیزی است که ما مائوئیستها بهاختصار آن را «چهار کلیت» میخوانیم: دوره گذار برای محو تمامی تمایزات طبقاتی (عین کلام او این است، « تمایزات طبقاتی بهطور عموم» که همان است) و محو تمامی روابط تولیدی یا اقتصادی که آن تمایزات طبقاتی را تولید میکند، دگرگونی یا محو تمامی روابط اجتماعی کهنه که منطبق بر آن روابط تولیدی است ( بهعنوانمثال، روابط ستمگرانهی بین مرد و زن) و انقلابی کردن تمامی ایدههای منطبق بر آن روابط اجتماعی. پس اگر هدف، رسیدن به این «چهار کلیت» است آنگاه چنین کاری فقط وقتی میتواند انجام شود که تودههای مردم در شمار فزاینده، آگاهانه وظیفهی شناخت و تغییر جهان را در دست بگیرند – شناخت جهان همانگونه که هست، همانگونه که حرکت میکند و تکامل مییابد و آنگونه که درواقع میتوان آن را به نفع مردم تغییر داد. پس اگر این است کاری که در پی انجام و تحققش هستیم و نه اینکه عده کمی دورهم جمع شوند و بخواهند بقیه مردم را در خطی مستقیم و صفوف فشرده به جلو حرکت بدهند؛ آنوقت درمییابیم که عوامل و نهادههای زیادی باید وارد این پروسه بشود. سوسیالیسمی که من در تصور دارم و حتی حزبی که من تجسم میکنم پدیدهای است سرشار از آشفتگی؛ چیزی است که به رهبران خود سردرد عظیمی میدهد زیرا آنها با انواع گرایشها مواجه میشوند که هریک از سوئی پرواز میکنند و آنان باید سعی کنند هستهی این مجموعه را منسجم نگاهدارند و کنترل همهچیز را از دست ندهند.
چندی پیش با هنرمند و شاعری صاحب سبک و کلام صحبتی داشتم. سعی کردم پدیدهای را که در تصور دارم برایش توصیف کنم. همین حرفهایی که الآن صحبتش بود را گفتم و کاربست آن را در عرصهی هنر و مطالب بسیار مسائل دیگر را توضیح دادم. درنهایت چیزی گفت که به نظرم فرصت بسیاری در آن بود. گفت: انگار آنچه در موردش صحبت میکنی هستهی مستحکمی است با کش آمدی بسیار. گفتم، آهان، این توصیف خیلی خوبی است. یعنی تمام آن مسائلی را که باهاشان در کلنجار بودم در یک فرمول سرهم کرد.
ولی صریح بگویم مسئله آن است چگونه آن هستهی مستحکم را در دست بگیریم که انقلاب را از دست ندهیم. برای این منظور به یک پیشاهنگ، به حزبی نیاز داریم که انقلاب را رهبری کند و در هستهی مرکزی جامعهی نوین قرار بگیرد. وقتی به جامعهی نوین رسیدیم، قدرت سیاسی را پس نخواهیم داد. آن را به مناقصه یا حتی انتخابات نخواهیم گذاشت. انتخاباتی برای تصمیمگیری در مورد این نخواهیم داشت که آیا به جامعهی کهنه رجعت کنیم یا نه. به نظر من این مسئله باید در قانون اساسی نهادینه شود. بهعبارتدیگر، قانون اساسی باید مقرر کند که این جامعه، جامعهای سوسیالیستی است که به سمت کمونیسم میرود. روشن کند که در این رابطه نقش حزب چیست و تودههای مردم از چه حقوقی برخوردارند و نقش آنها در پیشبرد این هدف چیست. قانون برگزاری انتخابات رقابتی محلی و سراسر را هم باید نهادینه کند. اما اینها در چارچوب پیشروی سوسیالیسم به کمونیسم رقابتی خواهند بود نه در رابطه با حفظ سوسیالیسم یا بازگشت به سرمایهداری. در یک قانون اساسی، که تودههای مردم بهطور فزاینده درگیر در فرآیند فرموله کردن و تصمیمگیری در مورد آن میشوند باید در اصول (و نه جزئیات) روشن کرد که این به چه معنا هست و به چه معنا نیست. (۸)
ولی درهرحال نخواهیم گفت که: «خوب، سوسیالیسم را خواهیم داشت و بعد قدرت را به سرمایهداری پس خواهیم داد و منتظر خواهیم شد که ببینیم آیا مردم مجدداً سوسیالیسم را میخواهند یا نه.» خیر. اگر میخواهید این کار را بکنید بهتر است اصلاً زحمت انقلاب کردن را نیز به خود ندهید. کمی به آنچه قبلاً در موردش صحبت کردیم و تمامی موانعی که مجبوریم علیهشان حرکت کنیم فکر کنید: اگر چنین درکی داشته باشید اصلاً حق ندارید خود را برای رهبری هیچچیزی پیشقدم کنید چون جدی نیستید. انقلاب کردن پروسهای پر از پیچوخم و درد است. و ادامهی راه بهسوی کمونیسم و حمایت از انقلاب جهانی در شرایطی که از همه سو زیر حمله هستی پروسهای فوقالعاده سخت و پرالتهاب است. و باید هستهای از افراد داشته باشید که این را بفهمند و این هسته درعینحال باید مداوماً توسعه یابد. بااینکه هنوز با این مسئله در کلنجارم اما به نظر من چهار نکته، چهار هدف هست که باید راهنمای عمل این هسته باشد. پس از کسب قدرت در همان حال که باید از آن قدرت حفاظت کرد اما باید تضمین کرد که آن قدرت ارزش حفظ کردن را دارد. چهار هدفی که در موردش صحبت کردم عبارتند از:
یکم، آن هسته باید قدرت را حفظ کرده و تودهها را رهبری کند تا به جامعهی کهنه کشیده نشوند. منظور این نیست که خود به تنهائی از آن قدرت حفاظت کند. اما باید مصمم باشد که آن را حفظ کند و نیروهای جامعه را (هرکس را که میتواند در هر مقطع) بسیج کند تا ضرورت حفظ قدرت و حفظ آن در جهت پیشروی انقلابی را ببینند.
دوم، باید مدام صفوف آن هسته را گسترش دهد، لذا صحبت بر سر همان عدهی نسبتاً قلیل نیست. حتی اگر سخن از صدها هزار یا چند میلیون نفر باشد، باز در مقیاس کشوری چون آمریکا بخش نسبتاً کوچکی از جمعیت است. بنابراین سؤال این است آیا این هسته در حال گسترش دائمی هست، آیا در این پروسه بهطور پیوسته و موج وار صفوف گستردهتری را به درون این هسته جذب میکند؟
سوم، راهنمای دائمی این هسته باید این باشد که سرانجام به چائی برسد که دیگر نیازی به هسته نباشد زیرا با از بین رفتن تمایزاتی که وجود چنین هستهای را ضروری میکند ضرورت وجودی آن نیز از بین میرود.
و چهارم اینکه در طول این راه، هسته باید دارای حداکثر کشامدی ممکن باشد بدون آنکه هسته را نابود کند.
چالشهای من در رابطه با این پروسه اینهاست. به نظر من این درک کاملاً متفاوت است بااینکه همه باید به شکل موزون و یکدست در صفی فشرده حرکت کنند. البته برخی اوقات آن روش را هم باید استفاده کرد. مثلاً وقتی زیر حملات مستقیم نظامی باشید مجبور هستید که صفوف خود را فشرده کنید. ولی در کل این را پروسهای میدانم که شاید بتوان گفت بسیار درهمپیچیده و صیقل نخورده است، مردم در جهات مختلف حرکت میکنند و مسئولیت رهبری، مسئولیت این هستهی رهبری کننده آن است که بازوانش را به دور تمام این پروسه حلقه کند، نه برای فشردن و خفه کردن آن بلکه به معنای در برگرفتن و هدایت آن به سوئی که باید برود و درعینحال کشیدن هر چه بیشتر مردم به درون این پروسه برای انجام چنین کاری.
اگر اینطور به آن نگاه کنیم میبینیم که یک پروسهی بسیار متلاطم است. به نظرم باید راهی یافت که حتی حزب اینگونه باشد. یعنی اصل «هستهی مستحکم با کش آمدی بسیار» حتی در مورد حزب به کار بسته شود. سؤالی که با آن کلنجار میروم این است: آیا واقعاً ممکن است جوشش، جوشش فکری، تجربه کردنهای هنری در مقیاسی به بزرگی جامعهی سوسیالیستی بدون جاری بودن چنین پویشی در درون حزب که هستهی مرکزی آن جامعه است، وجود داشته باشد؟ به نظرم ممکن نیست. اگر در حزب که نفوذ زیادی در جامعه دارد بیشازاندازه همسانی باشد گرایش به فرونشاندن و سرکوب خلاقیت و جوشش فکری را در جامعه هم خواهد داشت. پس سؤال اینجاست که چگونه میتوان اصل هستهی مستحکم و کشامدی بسیار را حتی در درون حزب بهطورکلی حول سیاست اما همچنین به معنای گسترده در عرصهی هنر و عرصهی تولیدات فکری به کاربست؟ اجازه بدهید مثالی از فیزیک بزنم. میدانید که در همهچیز تضاد هست و در هر سطحی از ماده تضاد وجود دارد. درنتیجه هستهی مستحکم درعینحال که به یک معنا مستحکم است اما درون آن کشامدی یا انعطاف هم هست. اگر همهچیز بهطور تنگی به هسته چسبیده باشند دیگر هیچ حیاتی در آن نخواهد بود. هیچ کشامدی نخواهد داشت.
میخواهم نتیجه بگیریم که ما با فرآیند بسیار متحرک و متلاطمی روبهرو هستیم. ازیکطرف قدرت سیاسی را پس نمیدهیم و حتی آن را به رأیگیری نمیگذاریم و از طرف دیگر، همه را در خطی مستقیم در امتداد این راه پیش نمیبریم و انواع مبارزههای پرآشوب را خواهیم داشت و در این میان کسانی نیز که میخواهند جامعه را به سرمایهداری برگردانند افکارشان را به میدان خواهند آورد. ما بر استثمارگران سرنگونشده نظارت کرده و فعالیتهای سیاسی آنان را محدود خواهیم کرد. قانون اساسی باید قوانینی داشته باشد در رابطه باکسانی که آئین دادرسی قانونی ثابت کرده است ضد انقلابیون فعال هستند، یعنی دست به اعمال مشخص خرابکاری زدهاند و بهاصطلاح امروز دست به «تروریسم» علیه جامعهی نوین زدهاند (مانند منفجر کردن، به قتل رساندن افراد یا فعالانه و نه در لفافه بلکه فعالانه در حال نقشهریزی برای این کارها بودهاند). به نظر من ضروری است برای برخورد با چنان افرادی قانون اساسی، قوانین حقوقی و پروسههای محاکمه وجود داشته باشد. اما خارج از این و در حیطهی آراء و عقاید، حتی افرادی که معتقدند سرمایهداری بهتر از سوسیالیسم است باید بتوانند نظراتشان را به بحث بگذارند و کسانی که خواهان دفاع از چنان عقایدی هستند باید امکان و فضای انجام این کار را داشته باشند به قسمی که تودههای مردم بتوانند مسائل را تفکیک و انتخاب کنند.
(در جامعهی سوسیالیستی آینده) ما باید بتوانیم بورژوازی را همانطوری که در پراتیک شکست دادیم در حیطهی ایدهها نیز شکست دهیم. امروزه مرتباً در حیطهی ایدهها آنان را به چالش میگیریم و میگویم اگر کسی خواهان دفاع از سرمایهداری است بیاید مناظره کنیم. هرکس که باشد. اما پای مناظره نمیآیند! و این واقعاً ما را عصبانی میکند. درنتیجه تلقی من این است: بله [بهمحض دست یافتن به جامعهی سوسیالیستی] وضع تغییر میکند؛ یکرشته موقعیتهای جدید به وجود میآید؛ ما در هستهی مرکزی رهبری تودههای مردم قرار خواهیم گرفت. این مسئولیت ماست. ولی به همان اندازهی امروز باید مشتاق اینگونه مناظرهها و رفتن به ریشهی مسائل باشیم و شمار عظیمی از مردم را درگیر آنها کنیم. چرا باید از چیزی که امروز واهمه نداریم آن زمان بترسیم؟ امروز از آن استقبال میکنیم. چرا آن زمان نکنیم؟
اما بگذارید به شما بگویم، وقتی چنین جامعهای را تصور میکنم سردرد میگیرم زیرا میتوانم درک کنم چقدر سخت خواهد بود که بر روی این جهتگیری ضروری ثابتقدم بمانیم. اما اگر خطرات آن را به جان نخریم فکر نمیکنم بتوانیم به چائی که میخواهیم برسیم.
پانویسها:
۷- اثر باب آواکیان «پایان یک دوره ـ آغاز دورهای نوین» چاپ مجلهی انقلاب، پائیز ۱۹۹۰. آن را از طریق اینترنت میتوان ملاحظه کرد.
Bobavakian.net/articles/end_beginning.pdf
۸- در این رابطه رجوع کنید به قانون اساسی جمهوری نوین سوسیالیستی در آمریکای شمالی (طرح پیشنهادی) تألیف حزب کمونیست انقلابی آمریکا، انتشارات آر سی پی، ۲۰۱۰. رجوع کنید به Revcom.us/socialistconstitution/index.html