سایت فدائی، ارگان رسمی سازمان اتحاد فدائیان کمونیست
یاران شصت و هفت
به صفحه ی مانیتور نگاهی می اندازد و سری تکان می دهد و می گوید تو افسرده ای.چشمهایم را پاک می کنم.لیست را می بندم.مادرم می آید و لباسهایم را تحویل میگ یرد از هرزه پاسداری پیر.دختری که دوستش می داشتم نمی داند بر کدام تخته سنگ بگرید.سنگها بیرحمانه شبیه هم اند.یکی می گوید:«بس کن تــــــــــــمام».می گویم:«باشه تمام».بعد مادرم قاب عکسم را به سینه می فشرد.می گویم:« مامان من اینجام نگاه کن.می گویم مامان پیراهن انارم زیبا نیست؟» قاب عکسم را سر سفره ی هفت سین می گذارد.هنوز پیراهن سیاهش را درنیاورده است.می گوید:« تمام».می گویم :« هنوز…!» می گوید:« استخوانشان هم پوک شده». و من فکر می کنم که مغزها زودتر پوک می شوند یا استخوانها؟ «ای بابا تو افسرده ای!دلت تنگ شده دنبال بهانه می گردی.مفت را جمع کن!…»
دلم تنگ شده که یک بار دیگر ببینمش باید خاکها را کنار بزنم.بلند شوم.خالی زخمهام را با چیزی بپوشانم.پیراهنی را که در دیدار نخستمان پوشیده بودم تنم کنم، بروم سر آن کوچه که از آن می گذرد بایستم و بعد …از آن کوچه که می گذری دیگر مرا به خاطر نمی آوری کوچه پر از پوسترهای رنگیست.رنگ چقدر زود چشمها را می فریبد چیست این جادوی رنگها؟رنگ خون من چه رنگی بود ! یادت هست؟ «پاشو آبی به صورتت بزن..» بلند می شوم سرم را زیر شیر آب می گیرم،کسی سرم را توی حوضچه ی آبی فرو می برد.دارم خفه می شوم.سرم را بیرون می آورد.جهان توی سرم جیغ می کشد.شانه هایم می لرزد.آدم با شانه های لرزان می تواند عاشق بشود؟ این سئوال را تا حالا از خودم نپرسیده ام!می گویم من جامانده ام. من با شانه های لرزان عاشق شده ام! «تلفنت زنگ میخورد!» «سلام مامان،» «سلام دردت وه گیانم روووله.» هزاران مادر با هم می گویند:«ده ردت وه گیانم رووله».به فارسی، کردی، ترکی،به تمام زبان های دنیا….یکهو هزاران نفر عاشقم می شوند.«صدات چرا گرفته عزیز جانم؟» می گویم:«چیزی نیست کمی سرما خورده م».
آن طرف نشسته پای لپتابش، نگاهم می کند، دستش را تکان می دهد و می گوید:«زمانه تغییر کرده.»می گوید:«صندوق!» می گویم: «گاو صندوق!» دستی که سرم را در آب فرو می کرد.دستهایش را می شوید.دستش روی سرم می کشد.لبخند می زند و تکه های گوشت تنم را لابه لای دندانهایش می بینم.بالا می آورم.از شانه ی چپم شروع می کنم به آب شدن،زمین تشنه مرا می مکد.میروم زیر خروارها خاک.بهار می آید فردا، وسرودها می ریزند روی جهانم، نت به نت از ورای خاک و پوک می گذرند: «قسم خوردم بر تو من ای عشق/کـه جـان بــازم در ره ات ای عشـــق….»
ونسیمی که میوزد کاکل لاله ی رسته از سینه ام را پریشان می کند…
احسان حقیقی نژاد(پاتوره)
2016 تابستان