اتحاد فدائیان کمونیست
کار ، مسکن ، آزادی ، جمهوری فدراتیو شورائی!

گلِ سرخی به نام سعید سلطانپور ” – به یاد چهلمین سالگردِ شاعرِ خلق ، رفیق سعید سلطانپور ؛

“ طنین”

از لیبرال ترین لیبرال و راست ترین راست هم که بپرسی ، قطعا به غنی بودن ادبیات “چپ” اقرار میکند ؛ آری آسمانِ ادبیاتِ چپ پر است از ستارگان درخشان ، ستارگانی که هرکدام به تنهایی برای منّور کردن ظلمتِ یک دیار کافی اند.ایدئولوژی و فلسفه ی وجودی ، سنگ بنای اصلی و مهم ترین رکن هر جنبش و جریانیست.جریانی که ایدئولوژی نداشته باشد یا از ضعف آن رنج ببرد محکوم است به شکست.ادبیات،به بهترین وجه این بزرگ را انجام میدهد بسته به شرایط گاه ؛ با کلامی فصیح و شیوا ، زمانی با زبان نرم و تاثیر گذار و گاهی با صدایی رسا و آتشین.شعرِ چپ آمیخته شده با فضای یأس و نومیدی ، با تیرگی و تاسف…شعر چپ آغشته است از احساسات سرکوب شده ی خلق ، آرزوها ، آمال ، محرومیتها ، افسوسها ، رنجها و حسرتها اما “سعید سلطانپور” علاوه بر نشان دادن تمام مصیبتهای توده ی زحمتکش و فرودست ، به آنها امید میدهد به آنها شجاعت میدهد به آنها نیرویی مضاعف میدهد ، تیرهایی میدهد نه برای خودکشی که برای شلیک به دشمن  و رهایی !
سعید سلطانپور در 1319 در سبزوار متولد شد ، مادرش آموزگار بود و این باعث شد خودش در فضای فرهنگی نمو پیدا کند و به ادبیات علاقمند شد تحصیلاتش در دبیرستان که به پایان رسید  خودش هم بعنوان معلم در دبیرستانهای مناطق فقیر نشین جنوب تهران مشغول به کار شد و این انقلابی بود در او ؛ کار در جنوب شهر و دیدن مشکلات اجتماعی قشر ضعیف جامعه از نزدیک قلبش را به درد آورد اما نه مثل قلب خیلیها که فقط به درد می آیند و چند لحظه متاثر میشوند و بعد هم به کل فراموش میکنند گویی چنین معضلی وجود ندارد ، نه ! سلطانپور به دنبال چاره میگشت ، او بیننده ی صرف نبود.دوازدهم اردیبهشت 1340 درحالیکه حدود 20 سال داشت به اعتصابات سراسری پیوست اعتصابات وسیعی که نامهای بزرگی در آن میدرخشید از “صمد بهرنگی” و “بهروز دهقانی” تا “حسن ظیا ظریفی” و “بیژن جزنی” ؛ این نخستین شرکت سلطانپور در حرکتی رسمی بر علیه رژیم بود حرکتی که در آن اعتصابات گسرش یافت و دانش آموزان و دانشجویان هم به آن پبوستند.سلطانپور شعر میسرود و حالا که با ادبیات به خوبی آشنا بود اینبار آنرا در قالب هنر برد و به اجرای تئاتر و نمایش پرداخت بازیگری ، نویسندگی و کارگردانی چندین اثر از مهمترین فعالیتهای او در این زمینه بود.او در همین دوران به حرفه ی اصلیش “شعر”هم میپرداخت و چند مجموعه و دفتر شعر نوشت که با ستاره دار شدن اسمش و ممنوع الانتشار شدن آثارش همراه بود  و چند بار به ساواک احضار شد. سعید سلطانپور در هر دو گونه ی شعر تبحر داشت شعر کلاسیک را بخوبی میسرود آنجا که برای کشته شدن همرزمانش در راه آزادی گفت :
نغمه در نغمه ی خون غلغله زد تندر شد / شد زمین رنگ دگر رنگ زمان دیگر شد
******
 
یا وقتی  برای چندمین بار در زندانهای پهلوی در اسارتی سخت به سر میبرد و چنین سرود :
تا که در بند یکی بندم هست / با تو ای سوخته پیوندم هست / نبرم راز مگر با خورشید / تا به خون ریشه ی سوگندم هست
******
سبکهای مختلفِ شعر نوین  و نو را هم با تمام ظرافتهایش به خوبی میشناخت و در آن هم قلم میزد :
در این بریده از شعر سلطانپور میتوان شاهد شاهکاری از او بود آنجا که به اهمیت ایمانی قلبی به راهی که میروی و لازمه ی اعتقاد قلبی به انسان و انسانیت سخن میگوید و بذرِ امید را در دلِ کارگر و توده ی تحت ستمِ جامعه میکارد و “داس و چکش” را با گندم و فولاد یاد آور میشود :
می روید از ایمان ،
می روید از انسان ،
می روید از فریاد ،
می روید از گندم ،
می روید از فولاد…
 
یا آنجا که از اهمیت آزادی و ارجحیت آن به دیگر بایدهای جامعه میپردازد :
نه در هوای دانه ،
نه در هوای آب ،
با بالِ من هوای “رهیدن”…
 
شعر سعید سلطانپور حماسی نیست  خودِ حماسه است همچون خودش که حماسه سرایی بی بدیل است مگر میشود شراره های آفتاب با صدای داوود شراره ها و اشعار سلطانپور را بشنوی و درونت انقلاب نشود مگر میشود صدای سلطانپور را بشنوی و واکنشی نشان ندهی؟آنگاه که فریاد بر می آورد :
دیگر نمیتوانم آنَک ابر ،
دیگر نمیتوانم اینک رعد ،
دیگر نمیتوانم هان رگبار!
 
شعرِ سلطانپور شباهتهای بسیاری به شعرِ دیگر شاعر و حماسه ساز قهرمان و هم آرمانش ؛ خسرو گلسرخی دارد :
آنجا که سلطانپور میگوید :
ایران‌ِ من‌
ایران‌ِ بادهای‌ مهاجم‌
ایران‌ِ آب‌های‌ گرفتار
ایران‌ِ من‌ توئی‌؟
ایران‌
توئی‌؟
توئی‌؟
 
و گلسرخی میسراید :
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی کشت زار را
با خون خویش بپوشان
 
یا وقتی گلسرخی به زیبایی میسراید :
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد
 
سلطانپور هم با شعری زیبا میگوید :
می‌رسد بانگ خروس
می‌زند آبی بر آتش تند تب من
خواب خونین خطرمند گذشت
بسر آمد شب من
آفتاب آمده است
روی خون دل من
رنگ شادی زده است
 
اما قالبِ شعری تنها شباهت این دو حماسه ساز نیست ، شباهت دیگرشان کوتاه نیامدن از آرمانهای انقلابی و مترقیشان است آنجا که گلسرخی در بیدادگاه پهلوی با شجاعتی بی بدیل در پاسخ به مقامات دادگاه که از او میخواهند مانند دیگر متهمین تقاضای عفو و فرجام دهد تا بخشیده شود اما او میگوید نمیخواهد و مرگی شجاعانه در راه آرمانها را به زندگی حقارت آمیز و ننگین ترجیح میدهد سلطانپور هم وقتی ناجوانمردانه در شب عروسیش در جمهوری اسلامی دستگیر میشود هیچگاه از آرمانهایش کوتاه نمی آید و پاسخ منفیش را محکم به صورت کسانی میزند که از او میخواهند برای عفو در برنامه ای تلویزیونی و فرمایشی شرکت کند و ابراز ندامت کند او حتی لحظاتی قبل از مرگ فریاد میکشد :زنده باد آزادی زنده باد سوسیالیسم!
وقایع پس از مرگ این دو شاعر هم مشابه است به قول بزرگی که میگفت گاهی دشمن آنقدر بزرگ است که نمیتوان پنهانش کرد.هنوز که هنوز است بهمن ماه که میرسد میتوانی تکه ای از دادگاه گلسرخی را در صدا و سیما پیدا کنی هرچند اگر طوری نشان داده شود که گلسرخی مذهبی بود و طرفدار جمهوری اسلامی! و هنوز که هنوز است فصل خزان که از راه میرسد رادیو را که روشن میکنی شعر سلطانپور گوش و روحت را با هم مینوازد حتی اگر در کمال وقاحت اشاره ای به نام شاعرش نشود :پاییز آمد در میان درختان /لانه کرده کبوتر /با تراوش باران میگریزد..
 
زنده نگه میداریم نام و یادت را و در این “خزان” با قلبی به سپیدیِ صبح و با امیدِ بهاران راهتان را در طوفان و در کنار یاران مینوردیم!
 
“طنین”
 
 
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.