سایت فدائی، ارگان رسمی سازمان اتحاد فدائیان کمونیست
گلهای کاسه شکن
تقدیم به مادران داغدیده ی سرزمینم که شقایق های سرخشان را به افق برابری و آزادی خلق تقدیم کرده اند.
دختر زیر بال پیرزن را گرفت و لنگ لنگان مادرش را راه برد تا داخل اتاق شدند. مردی میانسال با ریش سیاه و عینکی درشت پشت میز نشسته بود. پیرزن مستطیلی کوچک را که در پارچه ی سبزی گره زده بود، پیش روی مرد گرفت و گفت: « تو را به ایی قران چراخ مالم* را نکش، به خاطر ایمام حسین».
مرد ساکت نگاهش می کرد. چیزی را نمی شد در چهره اش خواند. دختر رو به پیرزن گفت: « دا! بگذار من حرف بزنم».
پیرزن را روی صندلی نشاند! مرد گفت: «خوب! چه می خواهی خواهر؟»
دختر عجولانه از میان کیفش ورقه هایی را بیرون آورد و گذاشت روی میز، گفت:
«حاجی آقا ما خودمان خانواده شهیدیم! بمب زده توی خانه مان پدرم شهید شده، پسر دایی خودم سپاهی است، این هم نامه اش»
همینطور که دختر حرف می زد مرد نگاهی سرسری به ورق هایی که دختر پیش رویش گذاشته بود انداخت. دختر ادامه داد:
«حاجی آقا من و مادر مریضم یک ماهه توی این تهران در بدریم تا شما را ببینیم، بە زور راه میره، از این اداره فرستادنمان آن اداره، از آن اتاق به این اتاق».
مرد نگاهی به چهره ی عرق کرده و هیکل چاق پیرزن انداخت، چند تار از موهایش از لای لچک کوردیش بیرون زده بود. بوی عرق تن اتاق را پر کرده بود.
«به خدا حاجی آقا این ها کاری به این کارها ندارند، از دبیرستان برمی گشته اند، کوچیکه یک اعلامیه روی زمین پیدا کرده که همان لحظه می رسند و هر دوتایشان را می گیرند».
مرد از پشت میز بلند شد و به سمت پنجره رفت. پنجره را باز کرد. پیرزن از روی صندلی بلند شد و خودش را روی پاهای مرد انداخت و کفش هایش را بوسید. گریان گفت: « جوانم را نکش، فرض کن جوان خودتن»
مرد دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: «بلند شو مادر!»
دختر آمد زیر شانه ی مادرش را گرفت و روی صندلی نشاند!پیرزن با پرچادرش بینی اش را پاک کرد.مرد هم نشست. گفت:
«به خودشان رحم نمی کنند چرا دلشان به حال شما بدبخت ها نسوخته!؟»
دختر گفت: «حاجی آقا به خدا فقط یک ورق را از روی زمین برداشته اند»
مرد سری تکان داد و گفت: «حیف آن پدر نباشد..»
پیرزن نگاهی به عکسی که به دیوار پشت سر مرد آویزان بود انداخت و دستش را به سمت آن گرفت و میان حرف مرد پرید: «مگر ایمام هی نمی گه مستضعفین مستضعفین! از ما مستضعف تر کیه؟»
دختر گفت: « دااا! تو ساکت»
روی میز خم شد تا دست مرد را ببوسد. مرد دستش را کشید. به دختر گفت: «الان کجا هستند؟»
دختر گفت: «شش ماهه بردنشان ازشان خبر نداریم. اطلاعات ایوان به ما میگه انتقالشان داده اند ایلام، صد بار رفته ایم در دادگاه انقلاب ایلام، کسی به ما جواب نمی ده»
مرد ورق سفیدی را جلوی دختر گذاشت. گفت: «سواد که داری؟»
دختر سرش را به نشانه ی تائید تکان داد. مرد گفت: «اسم و مشخصات کاملشان را روی این بنویس، به خاطر این مادر و بخصوص پدر شهیدتان تخفیفی در مجازاتشان خواهم داد»
پیرزن گفت: «سگ در مالدم*»
دختر تند و تند شروع به نوشتن کرد. مرد ادامه داد: «چند ضربه شلاق برای هرکدامشان می نویسم تا تنبیه شوند و بعد از این حواسشان باشد که چه می کنند، می دانید که اسلام دین رافت است»
دختر ورق را پیش روی مرد گذاشت. مرد گفت:« بیرون بمانید.تا حکم را بنویسم و صدایتان بزنم. ببرید و بدهید تحویل شعبه ی پانزده دادگاه انقلاب ایلام.»
پیرزن گفت: «خدا مندالت نکوشید*».
بعد دستش را روی لبه ی صندلی تکیه داد و بلند شد، دختر زیر شانه ی مادرش را گرفت و بیرون روی صندلی کنار در نشاند. دختر گفت: «دا گفتم که درست میشه! خدا بنده ی خودش را تنیا نمیذاره»
پیرزن گفت: «سالم بیان تو خانه نذر کرده ام یک ماه کلفتی خانه ی سید قاسم را بکنم، دعای او کارها را درست کرد»
دختر نگاهی به ساعتش انداخت. ده دقیقه از دوازده رد بود. توی سالن ازدحام آدم ها بود. زنی پشت دری جیغ کشید. مامورها آمدند، هلش دادند.مردی که کنارش بود،آمد دست سرباز را بگیرد.سرباز زد توی گوشش.چند سرباز دیگر آمدند و کشان کشان مرد و زن را به سالن کناری کشیدند.مرد به ترکی چیزهایی را فریاد می زد.دیگر از دید خارج شده بودند.اما صدایشان هنوز در سالن می پیچید. دختر لبهایش را با دندان گزید. صدای باز شدن در که آمد دختر برگشت. مرد ریشو میان در ایستاده بود. پاکتی را به سمت دختر دراز کرد و گفت: «بازش نمی کنی، همان جا که گفتم می بری، بده به حاج آقا مهربانی»
دختر پاکت را گرفت، گفت: «نمی دانم چطور تشکر کنم؟»
پیرزن که بلند شده بود، لنگ لنگان پیش آمد گفت: «بیلا* دستت را ماچ کنم»
مرد گفت: «لازم نیست مادر! برید اینجا را شلوغ نکنید.»
دختر زیر بازوی مادرش را گرفت و آرام آرام به سمت پله ها رفتند. مرد توی اتاقش برگشت. ورقی را که دختر پر کرده بود پیش رویش گذاشت. گوشی تلفن را برداشت. شماره ای گرفت و بعد از لحظه ای گفت: «دادگاه انقلاب ایلام؟ وصل کن به شعبه پانزده»
***
آفتاب رو به غروب بود بود و تمام آسمان شفق گویا به خون کشیده شده بود. باد تبداری می وزید و پر لچک پیرزن را دنبال خودش می کشید.هر دو روی نیمکت محوطه ی ترمینال نشسته بودند. کنارشان روی نایلون فریزی پاره که حکم سفره را داشت دو گوجه فرنگی و چند تکه نان بود. دختر گفت: «اتوبوس نیم ساعت دیگه حرکت می کنه، نمی خوای چیزی بخوری؟»
پیرزن گفت: «از حلقم پایین نمی ره!»
توی اتوبوس که نشستند، پیرزن باز قرآن کوچک دستمال پوشش را از کیفش در آورد و در دست فشرد. رو به دختر گفت: «مادرتان بمیره!» مکثی کرد وادامه داد: «کوچیکه ضعیفه شلاق را دوام نمیاره، پسرم چهل کیلو پوست و استخوانه»
دختر دست مادرش را فشرد: « دا ! شلاق چیزی نیست! مَردن! چند تا شلاق می خورن میان پیش خودمان»
پیرزن چشم هایش را بست.پسرهایش را دید که برهنه دراز کشیده اند شلاق ها مار شده بودند، به تن هر کدام که می خوردند تکه ای از تن آنها را به دهان می کندند و فرا می آمدند و باز بر پشت و پهلوهایشان می نشستند. خون به همه جا شتک می زد. داد کشید: « آآآآآی روووله!» دختر شانه اش را تکان داد گفت: « دا، آرام باش»
مردی از صندلی کناری خوابالوده نگاهی به آن ها انداخت، سری تکان داد و گفت:« هی هی !».
***
سپیده زده بود که رسیدند. توی ترمینال راننده تاکسی ها جمع شدند دم در اتوبوس، به مسافرها می گفتند: « تاکسی! تاکسی نمی خوای؟»
دختر به یکیشان گفت: « دادگاه انقلاب؟ ».
راننده تاکسی گفت: « دربس؟».
دختر گفت: « آره ».
مرد جوان گفت: « سیصد تومن میشه».
دختر گفت: «چه خبره سیصد تومن؟»
پیرزن پرید میان حرفشان: «بریم زودتر، عیب نداره».
سوار شدند. پیرزن زیر لب دعا می خواند. راننده تاکسی گفت: « دایه خیره دادگاه می ری؟».
پیرزن گفت: « مگه خیری از خودشان و دادگاهشان به کسی میرسه روله؟! ».
راننده ساکت شد. پیرزن گفت: « دو تا جوانم را بی گناه برده اند».
راننده آرام گفت: « می دانم. من این مسیر را زیاد میام و می رم. اینقدر خانواده ها میان دنبال جوانشان. خدا بچه ها ت را نجات بده».
***
روبروی دادگاه غلغله ی جمعیت بود. دو صف دراز، زن و مرد جدا، پشت در دادگاه ایستاده بودند و بعد از تفتیش بدنی یکی یکی داخل می شدند. دختر گفت: «دا ! موی سرت را بپوشان! ».
پیرزن دستش را کرد لای لچکش و طره ی خاکستری موهایش را که بیرون افتاده بود زیر لچک فرو برد. چادرش را کشید روی سرش. غرولند کنان گفت: « آخه کی به من پیرزن نگاه می کنه؟! ».
دختر گفت: « این ها که این حرفها حالیشان نیست».
داخل محوطه ی دادگاه که شدند. به سمت شعبه ی پانزده راه افتادند. راه را بلند بودند،بارها و بارها پیش از آن این مسیر را رفته بودند. پشت در شعبه،سربازی ایستاده بود. پیرزن گفت: «می خواهیم حاجی آقا مهربانی را ببینیم ».
دختر نامه را از کیفش درآورد و به سوی سرباز دراز کرد. سرباز نامه را گرفت. نگاهی به مُهر روی پاکت انداخت. دختر گفت: « از دادگاه انقلاب تهران نامه آورده ایم».
سرباز گفت: « همین جا بمانید تا نامه را بدم به حاجی آقا. صدایتان می کنم».
سرباز داخل شد و در را پشت سرش بست. پیرزن کف سالن انتظار نشست. پاهایش را دراز کرد و زانوی پای راستش را مالید. دختر به ازدحام آدمها چشم دوخت. به ساعتش نگاهی انداخت. بیست دقیقه از هشت گذشته بود. سرباز در را باز کرد و گفت: « داخل شوید ».
دختر زیر شانه ی پیرزن را گرفت و بلندش کرد. داخل شدند.حاجی آقا مهربانی با عمامه ی سفید و عبای کِرمی رنگش پشت میز نشسته بود. نگاهی به آن ها انداخت و لبخندی زد. گفت: « پس حکم شلاق هم گرفته اند!».
پیرزن گفت: « به قرآن حاجی آقا کوچیکه مریضه. توان شلاق را نداره».
حاجی آقا فلاسک چای پیش رویش را برداشت و لیوانش را پر کرد. اشاره کرد به صندلی های گوشه ی اتاق و گفت: « بنشینید تا بگم بیان ببرندتان پیش شازده هات».
نشستند. دختر با انگشت هایش بازی می کرد. حاجی آقا سرباز را صدا کرد. سرباز داخل آمد و پاهایش را بهم کوبید. حاجی آقا گفت: « برو اجرای احکام. این نامه را بده تفضلی و بگو دو نفر را برای اجرای حکم بفرسته».
سرباز نامه را گرفت و از در خارج شد. پیرزن گفت: « همین امروز آزادشان می کنی؟».
حاجی آقا گفت: « آره امروز می دمشون تحویلتون».
دختر نگاهی به پیرزن کرد و لبخند زد. پیرزن گفت: « خدا روله ت* را برات نگهداره».
ده دقیقه ای نگذشته بود که سرباز با دو تا مرد جوان لباس شخصی برگشت. هر دو پیراهن سفید تنشان بود و یقه هایشان را بسته بودند.به طرز غریبی به هم شبیه نمودند،انگار برادر باشند. حاجی آقا با دست پیرزن و دختر را نشان داد و گفت: « این ها را ببر پیش همان دو تایی که دیروز عصر دادم بردید. حکم جدیدشان را اجرا کن و بدشان تحویلشان.»
پیرزن و دختر با اشاره ی سر حاجی آقا بلند شدند و پشت سر آن دو مرد راه افتادند. توی محوطه پارکینگ دادگاه یکی از مردها در پشت تویتا را باز کرد و گفت: « بنشینید ».
نشستند. خودش پشت فرمان نشست. دیگری هم کنار دستش. پیرزن نگاهی به شلاق دست مرد انداخت، سیاه و کلفت بود. مثل ماری سیاه بود که دور خودش حلقه زده باشد. لرز به شانه هایش دوید. قرآن را از جیب پیراهن زیر جلیقه اش درآورد و رو به مرد گرفت و گفت: « تو را به این قرآن یواش بزن، این ها بچه ن».
مرد جوابی نداد. ماشین به سمت جاده ای که به خارج از شهر منتهی می شد حرکت می کرد. پیرزن به دختر گفت: « اینها کجا میرن؟» دختر گفت: « نمی دانم دا ! شاید جای جدیدی بردنشان».
مزرعه های گندم به زردی می زدند. جا به جا گلهای کاسه شکن میانشان روئیده بودند. بادی که می وزید کمر ساقه ها را خم می کرد. پیرزن نگاهی به دشت سرخ و زرد انداخت،آرام و زمزمه وار رو به دختر گفت:« من گل کاسه شکنی را نشکسته ام، خدا کاسه ی مالم را نمی شکند*» دختر به پیش رو نگاه می کرد، هیچ نگفت. کمی توی جاده خاکی که رفتند. ماشین ایستاد. دو مرد پیاده شدند. راننده گفت: « همرا ما بیاین»
و راه افتادند. دختر مبهوت به اطراف نگاهی انداخت. پشت سر دو مرد راه افتادند. پیرزن زیر لب چیزی می خواند و سعی می کرد تند گام بردارد تا از مردها عقب نیفتد. چادرش بروی خاک و علف ها کشیده می شد. ناگهان مردها ایستادند. روبروی دو کپه خاک قهوه ای رنگ. مرد شلاقش را بالا برد و بر سطح یکی از کپه های خاک فرود آورد و دوباره شلاق را بر تن خاک کوفت. دختر در جای خود خشکش زد. با چشم های گشاده و دهان باز نگاهی به پیرزن انداخت. پیرزن چند قدمی به پیش برداشت. به تلو تلو خوردن افتاد.صدایی نامفوم از گلویش بیرون آمد.به زانو افتاد. لچکش پرت شد آنسوتر. موهای خاکستری عرقکرده اش پخش شدند روی صورتش. چهار دست و پا پیش رفت. چنگ زد توی خاک. خواست بلند شود، نیم خیز شد،دوباره افتاد.قرآن دستمال پوش از جیبش افتاد روی خاک.آن را برداشت دستمال پوسیده را با دندان درید و برگ برگ قرآن را پاره کرد، فریاد کشید : « گوو وە قوورئاندان، گوو وه ئیمامتان، گوو وه خودادان*».
در گیسوانش چنگ زد،گریبانش را فرو درید و سینه هایش را رو به آسمان گرفت و زوزه کشید.
—————————————————————-
احسان حقیقی نژاد(پاتوره)
کاسل 24 سپتامبر 2015.کاسل
پ ن:1) در پشت با مهای خانه های کاهگلی و در مزارع گندم شقایق هایی سرخ می رویند.در کرماشان به این گل ها «گل کاسه شکن» می گویند. چون کاسبرگ ها بسیار ظریف و شکننده اند و این کاسه های سرخ با کوچکترین لمسی می شکنند و پرپر می شوند. این نام در میان مردم آن منطقه باوری را با خود به همراه آورده بود، و آن این بود که اگر کسی گلی از این گلها را بچیند کاسه ای یا ظرفی در خانه اش خواهد شکست. این نام را من زیباتر از شقایق یافتم و داستانم را بدان نام نهادم.
2)مال:خانه/ مالم:خانه ام/ سگ در مالدم:سگ در خانه ی تو ام.(جنبه ی التماس و تشکر توامان دارد.
3)بیلا:بگذار
4) گوو وە قوورئاندان، گوو وه ئیمامتان، گوو وه خودادان: گه بزنند به قرآنتان،به امامتان،به خدایتان