سایت فدائی، ارگان رسمی سازمان اتحاد فدائیان کمونیست
آن گوزنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهای عاشق
ادبیات روح یک ملت است که بی در زمان است و سیال.در سطح تاریخ جاریست.داستان،زبان مشترک نسلهایی است که در امتداد صف سالها و قرن ها ایستاده اند،زبانی که آنکه در ابتدای صف ایستاده بوسیله ی آن با آخرینی که دم به دم جایگاه آخرین بودن به دیگری می سپارد،سخن می گوید.و تجربه هایی ته نشین شده در روح و ضمیر ملتی ست.ادبیات مرز نمی شناسد در عین حال که بیانگوی روح یک ملت و دردها و امیدهاشان است اما تجربه را نیز به دیگری خارج از دایره ی زبانی و ملی دریع نمی کند.بی گمان اگر یک اثر را بخواهیم نماینده ی روح مردمان سرزمینی که ایران است نامش،با رنج ها،امیدها،پیروزی ها و شکست هاش معرفی کنیم آن اثر شاهنامه است،که همواره از جوانب گوناگونی بررسی شده و موضع گیری هایی کاملن متضاد با یکدیگر در قبال آن گرفته شده است.آنچه در اینجا می نویسم نقدی ادبی یا شرح و توضیحی بر شاهنامه نیست.بلکه نگاهی به داستان سیاوش و روایت دیگری از آن در اینسوی صف تاریخ با گوزنهای عاشق می باشد.از شاهنامه که به غلط(به تعبیرمن)کتاب شاهانش می خوانند تا سیاوشانی جان بر کف، که خنجر شاخ بر شاه و شیخ کشیده اند و بارز ترین سراینده شان گوزنی عاشق از جنس خودشان است. .فردوسی در آنسوی تاریخ وسعید سلطانپور در اینسو دو حماسه سرای محبوب منند،یکی در سطح جهانی به حماسه سرایی مشهور و دیگری بنیان گذار شعری در ایران که به شعرچریکی شناخته شده است.امشب برای بار چندم داستان سیاوش را از شاهنامه خواندم.این داستان را هرچند وقت یکبار می خوانم،در واقع باید بگویم داستان سیاوش محبوب ترین داستان من است و سیاوش محبوبترین شخصیت داستانی در نزد من.با هر بار خوانش آن چیزی فراتر از گذشته از آن درمیابم.سیاوش چهره ای دیگرگونه با تمامی شخصیت های شاهنامه دارد،محبوبیتش را نه از یال و کوپال وشکست ناپذیریش چون رستم دارد،نه چون سهراب سودای یکی نمودن ایران و توران و بر تخت نشاندن پدر دارد،نه چون اسفندیار رویین تن است و تشنه ی قدرت و سیراب از غرور.سیاوش نه در دربار بزرگ شده نه دلبسته ی زر و سیم است.او با وجود آنکه شاهزاده است اما درنزد شاه و بارگاه و کاخ شاهی بزرگ نمی شود،در طفولیت به واسطه ی خشم پدربخاطر از سرزا رفتن مادرش به رستم،پهلوان ایرانی سپرده می شود و نزد او تربیت می یابد.شخصیت سیاووش در درفشش خلاصه می شود.هر کدام ازپهلوانهای شاهنامه دارای درفشی هستند که هنگام نبرد آنرا با خود میداشتند . در جنگهای تن به تن اگر پهلوان پیروزی بدست میآورد درفش خویش را بر میافراشت تا سپاهیان آنرا ببینند : درفش زرد با پیکر خورشید که بر سرش ماه زرین بود از فریبرز کاوس ؛ درفش فیل پیکر از طوس نوذر ؛ درفش شیر پیکر به رنگ بنفش از گودرز کشوادگان ؛ درفش اژدها پیکر که شیر زرینی بر بالای نیزه آن است از رستم ؛ درفش گرگ پیکر از گیو گودرز ؛ درفش گراز پیکر که بر سرش ماه سیمین است از گرازه گیوگان ؛ درفش ماه پیکر از گستهم ؛ درفش گور پیکر از زنگه شاوران ؛ درفش ماه پیکر که تن آن لعل رنگ و جعدش سیاه رنگ است از بیژن گیو ؛ درفش ببر پیکر از شیدوش ؛ درفش گاومیش پیکر از فرهاد ؛ درفش پلنگ پیکر از ریونیز ؛ درفش همای پیکر از اسفندیار؛ و… درفش سیاووش اما با همه متفاوت است:گوزن! و انتخاب این درفش در نزد خود پهلوانان شاهنامه نیز تعجب انگیز است،زمانی که سیاووش وارد کاخ کاووس می شود، کاووس از او نشان پرچمش را می پرسد،وقتی که سیاووش پاسخ می دهد که:گوزن! در ابتدا مورد استهزای دیگر پهلوانان قرار می گیرد:
گوزنی رمنده بود تیز دو
چه گوید درفش تو از من شنو
بگوید درفش تو ای پهلوان
که بگریزم از رزمگه ناگهان
اما سیاوش در پاسخ چنین می گوید:
میارد زمن خصم هرگز گریز
بدرم ورا سینه با شاخ تیز
و در جایی دیگر که به کاووس خبر می دهند که افراسیاب به ایران حمله ور شده است،سیاوش از او می خواهد که فرماندهی لشکر را برای رزم با افراسیاب به وی بسپارد: زتورانیان من بجویم نبرد
سر سروران اندر آرم به گرد
بفرما که من دارم این پایگاه
اما چنین پاسخ از کاووس می شنود:
ـ ولی تو نبودی یلی رزم خواه
درفشت گوزن است نه نره شیر
و چنین پاسخ می شنود:
ـ گوزنم بگردد چو ببر دلیر
کند شیر گر تاخت بر گاه او
گوزنم بدرد جگرگاه او
و فرماندهی سپاه را بر عهده می گیرد و در جنگ بر افراسیاب غلبه می یابد. و اما این درفش ها و کل نمادهایی که در شاهنامه بکار برده شده تصادفی نیستند و انتخاب آنها از سوی قائلش بیان کننده ی مطلبی در داستان است.مثلن در داستان ضحاک،مارهایی که بر دوش وی روئیده اند از مغز جوانها فقط تغذیه می کنند و سیر می شوند و براستی برای هر کس که با دیدی ژرف به آن نگاه کند این مغز جوانها بی گمان بیانگر پیامی فراتر از همان توده ی خاکستری درون جمجه است.در درفش ها هم همین گونه است.گوزن حیوانی درنده و خونخوار نیست،اما اهلی و آرام و بی دفاع هم نیست،ابزار او برای دفاع از خودش دندان هایش یا پنجه هایش نیست،شاخ هایش است،که بر فراز سرش روئیده است و همین ابزار دفاع و رزم که بر فراز سر است که مکان تعقل و اندیشه می باشد نیز می تواند یکی دیگر از خصوصیات نمادین این درفش باشد.سیاووش نیز چون درفشش است نه خونریز است و قدرت طلب و نه اهلی و رام.جایی اگر می ستیزد برای برقراری صلح است،می ستیزد برای آنکه دیگر خونی ریخته نشود و خود نهایتن جان در راه این آرمان که توقف خون و خونریزی و کشتن بی گناهان است می دهد. از خصوصیات او: وفاداری و پاک سرشتی ست،چنان که این را در برخوردش با سودابه نامادری نامهربان می بینیم که او با پدر بی وفایی نمی کند،دیگری تعهد به پیمان و عهد:چنان که وقتی برای برقراری صلح با افراسیاب پیمان می بندد و کاووس از او پیمان شکستن می خواهد او تن در نمی دهد و ملک و کشور به جا می نهد و به سرزمین بیگانه پناهنده می شود،شاید مفهوم پناهنده در این داستان اگر اولین بار نباشد که در ادبیات داستانی ـتاریخی به آن اشاره شده اما بی گمان از اولین ها است و سیاوش شاید جزو اولین پناهندگان سیاسی در ادبیات باستانی باشد:
یکی کشوری جویم اندر جهان
که نامم زکاووس گردد نهان
سیاوش صادق و خردمند است و اهل کینه توزی نیست:
نباشد به جز راستی در میان
به کینه نبندم کمر بر میان …
او بی اعتنا به قدرت و تاج وتخت است.و با وجود آنکه در پهلوانی بی رغیب است اما نیرویش را برای بدست آوردن قدرت سیاسی یا اثبات پهلوانیش صرف نمی کند.این رزم آوریش را در میدان رزم با افراسیاب و در نبردی که دو پهلوان تورانی را به نامهای گروی زره و دمور بر خاک می کوبد می بینیم.و این بی اعتنایی به تاج و تخت گویی چون میراثی به نسل های بعد از خودش هم می رسد و چنان که در شاهنامه می خوانیم؛فرود پسرکوچکش از جریره دختر پیران ویسه در نبردی ناآگاهانه از سوی ایرانیان کشته می شود و پسر دیگرش کیخسرو نیز که از فرنگیس دختر افراسیاب است به یکباره تاج و تخت می نهد ودر شاهنامه گم می شود و سلسله ی کیانیان با ترک تاج گفتن کیخسرو فرزند سیاوش پایان می یابد. و نهایتن سیاوش مظلوم ترین چهره ی داستانهای ملی ست.مظلوم را اینجا نه به معنای ظلم پذیر بلکه به معنای مورد ظلم واقع شده بخوانیم.چنان که در میدانی نا برابر خونش را بر زمین می ریزند.
و اما در دیگر سوی تاریخ، شاعری دیگر می آید که حماسه سرای گوزنهایی عاشق می شود از جنس سیاووشان. در زمستان ۱۳۴۹ حماسه ی سیاهکل در همه ی ابعاد بر فضای ساسی و ادبی و هنری تاثیر می گذارد.و موجی به وجود می آورد که ما تاثیرش را در ادبیات که در ابتدا روح یک ملت خواندیمش می گذارد. و بازتاب آن را در شعر و داستان و موسیقی و نقاشی و کلن همه ی اشکال هنر می بینیم.شاعرانی چون شاملو و سلطانپور می سرایندش،گونه ای دیگر از سرودها و ترانه ها را به وجود می آوردکه تا به امروزخوانده وشنیده می شوند چون:آفتابکاران جنگل،بیداران جنگل،خون ارغوانهاو…و سبکی از شعر بنیان نهاده می شود که با نام سعید سلطانپور شناخته شده است،با عنوان شعر چریکی(می توانید به تاریخ تحلیلی شعر نو اثر شمس لنگرودی مراجعه کنید)و اما گوزنی که در قرن ها پیش بر درفش سیاوش است در این سوی تاریخ نماد چریک هایی جان بر کف نهاده می شود،در نقاشی سیاهکل اثر زنده یاد بیژن جزنی ما چریکی را که بر خفقان و فضای سیاه موجود شوریده است در هیات گوزنی با شاخ های تیز و فریادی که در تصویر به گوش می رسد می بینیم.یا یکی از سیاسی ترین فیلم های دهه ی پنجاه و سیاسی ترین فیلم مسعود کیمیایی که داستان چریکی را روایت می کند که در گریز خود از دست ماموران به منزل دوست قدیمی خود که الان معتاد شده است پناه می برد ،نام گوزنها را بر خود دارد.این تبدیل شدن نماد گوزن به چریک را جای جای شعر سلطانپور به وضوح می توان دید:
زخمی ترین گوزن فلاتم
با شاخ هائی از خون…
دانش صبور تو می دانی
زخمی ترین گوزن فلاتم
با شاخ هائی از خون
در کوهسار عشق آتشفشانم
آتش
آتشفشان درد
اما نشسته سرد
سخت و مشوشم
برقله های بسته ی گفتن سکوت برف
در ژرفنای دور نهفتن غوغای آتشم
خاموشوار وشعله ورم در کنار عشق
یا:
و استخوان و خون
در خانه و خیابان آتش گرفت
سوخت قلب گوزن های جوان
قلب انفجار –
در چشمه های آتش و خون خفت
یا:
مردان خشم و خوف
خونشعله های پیکر در خون نشستگان
وحشت فرو نهید
و فراز آیید
از قله های قرمز شبگیر بنگرید
از قله های قرمز شبگیر بنگرید
با شاخ های خنجر
با چشم های خشم
روییده بر کرانه ی خون
جنگل گوزن
یا:
صد مادر سوگوار
با جامه های مشکی
بر نرده های داد رسی سر می کوبند
صد پدر سوگوار
با نوارهای سیاه در بازار می گردند
گوزن جوان
با شاخ های خونین بر دیوار شهر اعلان می کوبد
و از کوچه ها صدای گلوله می آید
رها کنید
رها کنید شانه و بازویم را
رها کنید مرا
من در اینجا به هیچ وجه قصد ندارم که بگویم که سیاوش دقیقن ترسیم کننده ی چریک سالهای دهه ی ۵۰ و ۶۰ شمسی در ایران است.چرا که بستر تاریخی و فضای فکری روایت را باید در نظر بگیریم و با نگاهی دیالکتیکی نگاه کنیم تا دچار اینهمانی نشویم.بلکه صحبت من از نمادها و ارزش های والای انسانی در فرهنگی با پیشینه است که دست به دست و نسل به نسل و قرن به قرن تاریخ را طی می کند،نو می شود وبر درفش خونین سیاووشانی دیگر در اینسوی تاریخ می نشیند،سیاووشانی جان بر کف،از آزمون آتش سربلند بیرون آمده،پهلوانانی که در پی قدرت نیستند،جنگ آورانی که می ستیزند نه برای قدرت و کسب زر و زور و نه برای اثبات نیرو و قهرمانیشان. برای آرمانهای والای انسانی که در گذار تاریخ شاید در قالب مفاهیم نو جامه پوشانده اما بر اصل خویش باقی مانده و نهایتن مظلومانی(اینجا نیز مظلوم را نه به معنای ظلم پذیر بلکه مورد ستم واقع شده بخوانیم) که در جدالی نا برابر خون پاکشان در میدان افراسیاب ها و کاووس های خیره سر زور و سرمایه ریخته شده. من فکر نمی کنم که انتخاب گوزن به عنوان نماد چریک از خودآگاهی سلطانپور یا جزنی زائیده شده باشد.یا یک کپی برداری به طور روشن از درفش سیاوش و داستانش در شاهنامه باشد.بلکه زائیده ی یک آگاهی تاریخی ست که در روان یک ملت ته نشین شده و تبدیل به ناخودآگاه مردمانی شده , می باشد.
و در پایان باید نکته ی دیگری را اشاره کنم که گل لاله واژگون که در پاوه و اورامانات و دامنه های کوه پراو در کرمانشاه و برخی دیگر از مناطق ایران می روید به نام گل اشک سیاوش نامیده میشود. گویند این گل در آن زمان که گلوی سیاووش پاک نهاد با تیغ تیز گرسیوز خونریز، آن پلید دژخیم بدنهاد، آشنا میشد، گواه آن رخداد بود. از پس آن از اندوه، گلگونه رخ، سر به زیر افکند تا آرام آرام اشک بریزد بر بی گناهی سیاوش:
چو سرو سیاوش نگونسار دید
سراپرده دشت خونسار دید
بیفکند سر را ز انده نگون
بشد زان سپس لاله واژگون
و غزل رفیق سلطانپور:
با تو براه می زنم ، تا همه باغ خون شوم
لاله ی واژگون شوی ، لاله واژگون شوم
ای گل سرخ سازمان
چشمه وآبشار من
لاله ورود بار من،
دره وکوهسار من
غلغل ارغوان توئی
آتش نغمه خوان توئی
بلبل آشیان خون
در شب خونچکان توئی
آ …ی منم
خونگل واژگون توئی
وا…ی منم
پر پر تند خون توئی
….
احسان حقیقی(پاتوره) آتن. دسامبر 2013