اتحاد فدائیان کمونیست
کار ، مسکن ، آزادی ، جمهوری فدراتیو شورائی!

رد  خون و ساقه ها  

کاش مزرعه ی آفتابگردان آمیخته با همان رویای رنگ رنگ بازیگوشانه ی کودکانه و دلشوره ی هماغوشی پنهانی برایم باقی می ماند!
با پسرخاله هایم میان مزرعه ی آفتابگردان می دویدیم وخودمان را پشت ساقه های بلند پنهان می کردیم!هرکس اول پیدا می شد جایش را با دیگری عوض می کرد و بازی هی دور می خورد! عصرها خسته از دویدنهای روزانه هر کدام با آفتاب کوچکی دردست به آن خانه باغ کاهگلی بر می گشتیم ـ تابستانها تمام شوقمان رفتن به خانه ی خاله ی بزرگم بود- و شبها بر بام پر ستاره ی جهان ساده، تخمه های بوداده در مشت، ادامه ی بازیمان را در رویا دنبال می کردیم!انگار زمین آب رفت یا شاید من بزرگتر شدم.جهان کافی ام نبود! دنیای کامل کتابها را به تمامی هستی ناتمامم سنجاق کرده بودم.هرگاه از کنار مزرعه ی آفتابگردان می گذشتم خاطره ای به تمامی زیسته- در متن زیسته- برابر دیدگانم قد می کشید: گریگوری ملخوف میان ساقه های آفتابگردان آکسینیا را در آغوش می کشد، شرجی رود دن -دن آرام- بر برهنگی تنشان می وزد،بادی که ساقه ها را به رقص در می آورد گرده های زرد آفتابگردانها را بر برهنگی سینه های آکسینیا و پشت گریگوری می ریزد،صدای تند نفس ها پخش می شود روی غریزه ی نوجوانی ام.صدای سوت و قدمهایی که نزدبک میشود نفس را در سینه ی هرسه حبس می کند:من اینسوی متن و گریگوری و آکسینیا آن سوی متن!
استپان آستاخوف قزاق است که سوت زنان در حالی سر گیاهان هرز روییده را با شمشیر تیز قزاقی اش می پراند از کنار تن برهنه ی همسرش و پسرجوان همسایه میگذرد.صدای سوت های آهنگینش که دور می شود،نفس از سینه ی هرسه ما رها می گردد، و باز هم نفس های ممتدو باز هم شرجی رود دن باز هم گرده های زرد آفتابگردانها
در گذار قدمهای من بود که مفاهیم تغییر کرد یا گامهای بی مکث روزان و شبان؟که دیگر نه خانه آن خانه است،نه وطن آن وطن،نه دوست آن دوست،نه
اینبار هم میان مزرعه ی آفتابگردان،لای ساقه ها در مرز بین ترکیه و یونان پنهان شده ایم،من،چند جوان افغان،برادر و خواهری عرب از سوریه،پسرک نوجوان کردی از کرکوک،زن و شوهری ترک،مرد میانسال سیه چرده ای از نمی دانم کجای سوخته ی این جهان و دختری تنها از سرزمین من:سرزمین سرخ از گل سرخ شکفته از گل سرخ گلسرخی ها!…خط و خاک خورده با کفش ها و شلوارهای خیس و گلالود ،با نفس های در سینه حبس
میان مزرعه ی آفتابگردان مردی از نمی دانم کجای سوخته ی این جهان به سینه روی خاکهای مرطوب پای ساقه ها دراز شده و پیش روی دهانش چاله ای به عمق یک وجب کنده است،سرش راتوی چاله می برد و دستهاش را حصار لبهاش می کند و سیگارش را پک می زند که مبادا نور شعله ی سیگارش به دید ماموران برسد! آنکه در جستجویمان است پسرخاله ی هیچکداممان نیست و میتواند این بازی پایان خوشی نداشته باشد! پلیس مرزی اگر پیدایت کند،جایش را با تو عوض نمی کند تا بازی همچنان میان دلشوره های رنگ رنگ کودکانه چرخ بخورد! باطوم هاش را روی تمام برهنگی جانت می ریزد،روی تمام بی جوابی ناله هایت!..و بعد هم میله ها و میله ها و میله ها.. تا کی پرتت کنند به نقطه ی تاریکی که از آن آمده ای که مبادا جا را بر سگهایشان تنگ کنی!…
میان مزرعه ی آفتابگردان دختری مچاله شده که کفش پای راستش در باتلاق های مسیر در دویدنهای بی مکث هراس جا مانده . درحالیکه زانوهای خیسش را در آغوش کشیده،پای ساقه ها دراز کشیده است …پشتش را به تو می چسباند،همه پشتشان را به هم چسبانده اند تا شاید کمی گرم بشوند،تا سپیده سر بزند،تا آفتاب در بیاید، تا تمام روز را همانجا با نفس های در سینه حبس،درازکش،خط و خاک خورده،بی تکانی تحمل کنند،تا آفتاب هم خسته بشود برود گورش را گم کند،تا باز در امتداد شب موذی ادامه ی مسیرشان را از سر بگیرند
مزرعه ی آفتابگردان را که می بینم سردم می شود! لرزشی از مهره ی آخر گردنم سر می خورد میرود می رسد به کف پاهام!مزرعه ی آفتابگردان را که می بینم کسی در من مچاله می شود و ردی از خون بر خاکهای سرد پای ساقه ها می رود،می رسد به پای راست دختری….

کاش مزرعه ی آفتابگردان آمیخته با همان رویای رنگ رنگ بازیگوشانه ی کودکانه و دلشوره ی هماغوشی پنهانی برایم باقی می ماند!

احسان حقیقی نژاد (پاتوره)

۲۰۱۳/۱۰/۱۴

 

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.