سایت فدائی، ارگان رسمی سازمان اتحاد فدائیان کمونیست
یاداشتی از رفیق یدی بمناسبت سالگرد بخون خفتن رفیق سعید سلطانپور منتشره در نشریه آرش
خسته از دویدن های پر هراس روزانه در مخفی گاه نشسته ام و به اخبار رادیو گوش میدهم . ساعت دوازده شب سی ام خرداد 1360 . خبر تیر باران سعید و عده ای دیگر از مبارزین راه آزادی جزو آخرین خبرهاست .
در کنج اتاق مینشینم و دستهایم دور زانوانم گره میخورند . به دیوار روبرو خیره میشوم . مدتی است که سرکوب عریان اغاز شده است .
حوالی عصر یکی از روزهای نیمه آخر فروردین ماه سال شصت ، شاید بیست و ششم و یا بیست و هفتم این ماه بود ، دقیقا یادم نیست ، محسن شانه چی گفت :
امشب عروسی سعید است برنامه ات چیه ؟
در یکی از نشست های سازمان بودیم ، فکر میکنم تدارک برگزاری اول ماه مه بود . داشتیم پراکنده میشدیم . گفتم : سری میزنم ، قرار است فردا جشن خودمانی بشود ، امشب عمومی است . گفت : شاید من هم آمدم .
عصر بود که راه افتادم وقتی به نزدیکیهای محل رسیدم اطراف خانه را بررسی کردم . همه چیز معمولی به نظر می آمد . وانت را در کوچه پشتی پارک کردم و قاطی افراد یک خانواده که آنها هم مهمان بودند وارد حیاط شدم . بعد دور و بر خودم را ورانداز کردم ، متوجه شدم که خانه در تسخیر پاسداران است . دو نفر پاسدار مسلح توی بالکن ایستاده بودند فرمانده شان در حیات قدم میزد .
برگشتم دو پاسدار بغل در پشت در به دیوار ایستاده بودند گویا دو نفر هم در داخل سالن بودند و مانع خروج . آهنگ معروف آذربایجانی بنام ( اوشاری ) با تلفیقی از (( جنگی کوراوغلی )) که هر موجود زنده ای را به شور و شوق و تحرک وامیدارد ، فضا را پر کرده بود .
پوستم از شوق کشیده شد . عاشق عبدالعلی با گروه همراهش بودند که میزدند . می شناختمشان . در دل گفتم ناز شستت عبدالعلی با این وقت شناسی ات ، چه آنموقع که در مقابل تهدیدات ساواکیها در دانشکده علم و صنعت نارمک با آهنگ (( آل بایراق )) – ( پرچم سرخ ) زدی توی دهنشان و چه حالا که در مقابل سایه سرد و سیاه پاسداران مسلسل بدست با اجرای یکی از زیباترین و حماسی ترین آهنگهایت به مجلس شادی و گرما میبخشی .
در این لحظه بچه ها متوجه حضور من در حیات شدند ، من قبل از هر چیز به فکر سعید و نه تنها سعید بلکه افراد دیگری که حدس میزدم در مجلس حضور داشته باشند و نیز رفقائی که ممکن بود بعدا بیایند ، بودو که در صورت دستگیری خطر زندان و اعدام تهدیدشان میکرد . بعد از اینکه حیات و دیوارها و تعداد و موقعیت پاسدارها را از زیر نظر گذراندم ، و سرم را برگرداندم به طرف سالن ، از پشت پنجره یک لحظه سعید را دیدم از دور قیافه اش نشان میداد که مثل آهوی ختن عزم رمیدن دارد ! و بعد بهروز و نسیم آمدند در سالن که من هنوز وارد نشده بودم و بعد قزل و بچه های دیگر ، سریع پرسیدم تصمیم چیست ؟
دو نظر بود بود ، عده ای متوهم که رژیم را باور داشتند مخالف هرگونه نقشه گریزی از این مهلکه بودند . و میگفتند (( چیزی نیست میبرند و یک چیزهائی میپرسند و ولش میکنند ! )) و عده ای دیگر موافق اینکه باید نقشه ای برای فرار کشید ، با قزل صحبت میکنم ، بازویم را میکشد و میگوید : نرو توی سالن هنوز نشتاختنش !
عرق پیشانیم را با پشت کلاهم پاک میکنم و میگویم یکجوری باید ببریمش بیرون اگر ببرندش عاقبت کار معلوم نیست . گفت : باید راهی پیدا کرد ، میترسم تیراندازی بکنند و جماعت را لت و پار بکنند . قرار شد هر طور شده برگردم بیرون و دیگران را خبر کنم ، قبل از اینکه نقشه رفتن را بکشم سرم را برگرداندم بطرف سالن تا یک بار دیگر سعید را ببینم ، از قزل پرسیدم ، نمیتوانم یک دقیقه با او حرف بزنم ؟ گفت نه در آنصورت احتمال شناخته شدنش هست ، از دور صدای ساز و آواز عاشق میامد ( اوجاداغلار باشین قار آلدی گتدی … ) و هر لحظه جنب و جوش در سالن بیشتر میشد ، یک بار دیگر نگاهم در نگاه سعید گره میخورد . دنبال راه گریز میگردد . به هر ترتیبی شده خودم را به بیرون میرسانم به کمک یکی از رفقا که تازه رسیده چند جوان را سر کوچه و خیابان میگذاریم . میبایست در حد امکان دیگران را هم خبر میکردیم تا توی تله نیافتند . در این فاصله سعید را میشناسند و میخواهند که با انها به کمیته مرکزی برود . مهمان ها همگی همراهی اش میکنند ، همه میخواهند با او به کمیته بروند . پایش را که از حیات بیرون میگذارد پاسدارها شروع به تیراندازی میکنند ، مهمان ها وحشت زده کنار میکشند . سعید و تازه عروس را به زور سوار ماشین میکنند و میبرند و بعد تیر باران !
به گذشته و سرنوشت مردمی میاندیشم که سالهای متمادیست در راه آزادی و برابری مبارزه کرده و در این راه هزاران هزار شهید برجای گذاشته اند ، زندان کشیده اند ، شکنجه دیده اند گرسنگی و آوارگی را متحمل شدند . اما هر بار که برخاستند تا خانه ظلم و ستم را ویران کنند با خیانت و خبائث طبقات دارای جامعه و خود فروختگان سیاسی و فرهنگی در خدمت این طبقات مواجه شده است و مبارزاتشان با شکست های سهمناکی روبرو شده است و سپس به نسیمی ها ، عشقی ها ، فروغی ها قرت العین ها و … فکر کردم و به سعید و روزهائی که با هم به آذربایجان سفر کردیم و کردستان ، برای دیدن کاک فواد و رفقا و نارفیقان دیگر ، سفر خراسان ، تبریز و دامنه های سبلان ، کنار جلفا ، نه او زنده است ! تصویر رقصنده اش بر دیوار روبرویم در پشت پرده اشک تار مینماید . نه او نمرده است مگر میشود انهمه احساس را به بند کشید ؟
انگار اوست که با اشعار و ترانه های زیبایش در دامنه های سبلان و در کرانه های ارس مرا همراهی میکند
(( الا ای کوهسار خفته برخیز
به دامن لاله و ریحان بیاویز….!
اگر فصل زمستون برگ باره
نگاه کن ! نو بهارون لاله زاره
زهر کوچه خلایق دیر یا زود
گل آزادی از آتیش بباره
کنار ارس به یاد صمد ترانه زمزمه میکند ( صمد در قلب من است )
به زن پنجه بباغ اون زولف تار رو
پریشون کن دو زلف سوگوار رو
بجرم عاشقی بر دار بستند
بباغ اون بلبل گل نغمه خون رو ،
بوستان حمزه عمو در کرانه دریاچه اورومیه مثل پرده سینما از مقابل چشمم میگذرد ، استپ های بیکرانی که کوه های منتهی به (( قلیچ بورنی )) را مثل ابروی دختران زیبای (( دانالو )) به چشمه سار دریا وصل میکنند ، او ، این شاعر همیشه انقلابی این شاعر دلسوخته کارگران و زحمتکشان ، شاعر آزادی و انسانیت در همین جا در بوستان پیرمر فقیر شیشوانی بخاطر جیغ خرگوشی که او را بیاد شکنجه گاه اوین انداخته بود ، ساعتها گریه کرد . چگونه میتوان بر روی چنین انسانی اسلحه کشید و شلیک کرد ؟ او که آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود انسانی که عاشق آزادی بود و عاشق زندگی بود ! تمام لحظات خاطراتم ، از آن لحظه ای که (( جزوه نوعی از هنر و نوعی از اندیشه )) را به من داد تا آخرین دیدار در آن (( عروسی خون )) همچون پرده سینما از جلوی چشمم میگذرد و چه لحظات شور آفرین ، زنده ، و سرشار از زندگی و محبت و انسانیتی .
گره دستهایم را از دور زانوانم باز میکنم . بلند میشم . گره های زیادی را باید از کارها گشود . سعیدهای دیگر منتظرند . سعید را نمیتوان کشت ، سعید میماند ، سعید های دیگر هم ، این کاروان تا آزادی خواهد رفت . یدی خرداد 1380