سایت فدائی، ارگان رسمی سازمان اتحاد فدائیان کمونیست
در کوچۀ بن بست سیاهِ تاریکی
در کوچۀ بن بست سیاهِ تاریکی
مکانی که تمام پلیدی ها از آن گذر کرده اند
چشمهایم را به دیدن دور دستها پرواز می دهم
و کلیسا را همانند شکمی که غذایی را دریده وار بلعیده است
در گوشه ای می بینم .
آیا آن نمایان سوال بدون جواب می باشد ؟
و یا نشانۀ زانوایی است که وظیفۀ آن خم شدن است .
شب از خود وحشت می کند
و به خود می لرزد
و در جایی که علف بیشتر از معمول قد کشیده
کرم ساقه های آن را می خورد
و زانوی آن را مجبور به خم شدن می کند .
زاغی
همراه با جیرجیرکی
با صدایی مکرر
و هماهنگ
نوای پاییز را می نوازند
پرواز مردمک چشم هایم بار دیگر
انتهای گذر گاه را می نگرد
و آن شکم بزرگ
شکل کلیسایی را بخود گرفته .
شعر از خوزه مارتی .
برگردان به فارسی : م.ایزد یار
بیست و پنجم انه رو دوهزار و هفت .
در این قطعه شعر نوشتۀ «خوزه مارتی» سعی در ترجمۀ مفاهیم نوشته شده گردیده و نه کلمه به کلمۀ آن چه در غیر اینصورت مفهوم آن مخدوش می شد . از نظر مترجم اهمیت این شعر در تفسیر حرکت و زنده بودن و مقایسۀ آن با «زانو» می باشد چرا که زانو نشانگر حرکت و جستجو گری انسان می باشد و در بیان توانای شاعر خم شدن آن علامت اصرار مذهب به تسلیم انسان در برابر نمایندۀ سرمایه که کاری به غیر از مفت خوری و آن هم در کریه ترین شکل آن را ندارد می باشد .
خوزه مارتی که متولد سال هزار و هشصد و پنجاه وسه می باشد و آنطور که من در تصور دارم هنوز تاریخ مرگ او بر کسی روشن نمی باشد و شاهد آن نوشته های او در این صفحات موجود است یکی از پیشرو ترین شاعران اسپانیایی زبان است که در آزاد کردن شعر از قید و بند که همان نشان آزاد شدن انسان برای ابداع و بیان های پیچیده ای است که با زبان روز مره گفتن آن غیر ممکن می باشد بود .
انسان فی نفسه مرگ را نمی خواهد بپذیرد و با این تصور از آن وحشت دارد . خوزه مارتی هم چون انسان های دیگر خود را در کوچۀ بن بستی می یابد . و در عین حال متوجه داستان واقعی پلیدی های انسان در آن کوچۀ بدون برگشت می شود . و لی کنجکاوی وی او را به پرواز دید خود و تصور انتهای این کوچۀ بن بست می کشاند . و بعد از دیدن انتهای آن کوچۀ بن بست است که خشم بر او چیره می شود و اعتراض خود را با شعر به تصویر می کشد . و همانطور که منظور اعتراض خوزه مارتی که به بهترین طریق بیان کرده . جایی که علف بیشتر از معمول رشد کرده کرم ساقه های آن را می خورد آنجا که انسان متوجه فریب خود شود مذهب با قدرت فریب او را به زانو در می آورد که در این نوشته کرم را همسان کلیسا دانسته است . من شخصا با نوشته های این شاعر آشنایی ندارم دو روز پیش در بین کتابهایی که در اطاقم گرد می خوردند با کتاب این نویسنده آشنا شدم و نوشته های او مرا به این اندیشه راه برد که در راه مبارزه با سرمایه تنها نمی باشیم فروغ ها خیام ها و کودکان متلاشی شدۀ از بمب ها هر کدام حرفی برای گفتن دارند که همراه و هماهنگ با طبیعت می باشد دلم می خواست بیشتر با شما درد دل کنم ولی چشمان من از تصور انتهای این کوچۀ بن بستی که چشمهای خوزه مارتی برای ما تصویر کرده است خسته شده و با آرزوی اینکه کوچۀ دیگری برای شما در پیش باشد در این ساعت از تاریخ برای شما کوچۀ دیگری را آرزو دارم .
م. ایزد یار . «نامه رسان »