سایت فدائی، ارگان رسمی سازمان اتحاد فدائیان کمونیست
نگاهِ سیّاره
با یاد سعید سلطانپور
از ستیغ کدامین کُهستان
بهمن عشق پیچیده در من.
کز زمستان این خشکسالان
آب های بهاری روان است؟
«حسن حسام»
کتمان نمی کنم. من نیز از کوی «یار» گذر کرده ام و در این گذر، آوازهای خوش بسیاری شنیده ام؛ ولی کمتر دیده ام آوازه خوانی را که با آرمان هایش این چنین صمیمی، صادقانه و عاشقانه در هم آمیخته و یگانه شده باشد. هر چند من از باور و ایمانی چنین جان سخت و ساروجی، همیشه بیمناک بوده ام. من هرگز آدمی پر شور و بلند پرواز نبوده ام؛ پیوسته از پی کاروان می رفته ام و گاهی کوله بارم چنان بر شانه هایم سنگینی می کرده که مرا به حاشیه می رانده است. بارها بر کناره راه صعب و بی پایان تأمل کرده ام و بارها از خودم پرسیده ام به کجا می روم؟ چرا و برای چه پاوزار بر این معبر پر سنگلاخ پاره می کنم؟
باید خطر کرد و دَر بُرد/ پا گر نباشد به سر برد/ پیغام گل را به گل ها! ( آواز خروسان جوان)
این آواز، از ورای سال های دور و غبار گرفته به گوشم جانم می رسید و مرا به یاد جوانی هایم می انداخت. من صاحب این صدا را از سال ها پیش می شناختم. مردی که جوانی هایش گوئی در او منجمد شده است. هر بار که او را دیده ام، همان تصویر و تصور دو گانه در من جان گرفته است. تصویر و تصور خدنگ و پرنده! همیشه آن تیر ترکش کمانگیر جوانی را به یادم می آورد که در شور عشقی سودائی به سوی خورشید رها شده است. خدنگی که در جادوی شراره های آفتاب پر می کشد؛ دم به دم اوج می گیرد و در نگاه و آرزویِ کمانگیر عاشق، به پرنده ای بدل می شود تا پیام عشق را به یار و دیار دور دست برساند. خدنگ و پرنده! پرنده و خدنگی که در بازی های بازیگوشانه ی نور و لرزش هوا مدام جا عوض می کنند و چشم را می فریبند. من این خدنگ پرنده، این مرغ عاشق را سال های سال در پرواز دیده ام و جان شعله ورش را با حیرت به تماشا نشسته ام و بر او رشک برده ام. بارها از خودم پرسیده ام چرا هرگز « چرائی» برای آن مرغ وحشی که سر خوشانه می پرد پیش نمی آید؟ مگر باورهای او از جنس و جنم ساروجند که هرگز ترک بر نمی دارند؟
سال ها پاکشان می رفتم و هر بار با حسرت به گذشته ها نگاه می کردم. در قفای ما هر چه بود؛ شکست، ویرانی، تباهی و پرهای خونین بود و در چشم انداز ما، سواد کوره دهی حتی پیدا نبود. به کجا می رفتم؟ می گفتند و می شنیدم که در جبین این کشتی نور رستگاری نیست. نبود؟ امیدی به انسان و رهائی انسان نبود؟ گاهی از این همه شقاوتی که در دنیا رخ می داد، دچار سرگیجه می شدم و حیرت می کردم از مکالمه های تلفنی مسافرانم که مانند آدمک های کوکی دم از میلیون ها دلار می زدند و رو به آسمان خراش های حومه ی غرب پاریس می تاختند. همه ی روز ها سوار بر« سیاره ام» سرگشته چرخ می زدم و می دیدم که جهان قدیم بود و در، هنوز بر همان پاشنه ی سابق می چرخید. پس از آن همه تلاش و مبارزه در چهار گوشه ی جهان، پس از آن همه انقلاب های خونین و جان بازی ها و جان باختن ها، گوئی دنیا هیچ تکانی نخورده بود؛ آسمانخراش ها، همه جا، مانند غول های سیمانی بر پشت زمین سبز می شدند و روز به روز بیشتر قد می کشیدند. از زخم های پیکر چاک چاک زمین مدام خون می ریخت و جهانخواران سرنوشت جهان و انسان را هنوز درون جمجمه غول های سیمانی رقم می زدند. راستی آدمیزاد به کجا می رفت؟ نیما حق نداشت وقتی می گفت: بیچاره انسان؟ انسان، افسانه سیزیف را مدام مکرر نمی کرد؟ زیر چرخ های ارابه ای که خودش به راه انداخته بود؛ له نمی شد؟ من از چه چیزی وحشت زده و هراسان بودم؟ از قابیل درون انسان؟ قابیل ها همه خاک را متصرف نشده بودند؟ جائی برای آدمیّت باقی گذاشته بودند؟ درون سیستمی جهنّمی آیا چیزی از انسان و انسانیّت باقی می ماند؟ کجائی؟ تلفن همراهم زنگ می زد. کجائی؟ به خودم می آمدم. قهقه خنده اش توی گوشم طنین می انداحت. کجائی؟ کجا می توانستم باشم؟ سوار بر « سیّاره ام» در راه شیری اتومبیل ها گم شده بودم. آری، پس از بیست سال هنوز در کوچه های تاریک خیالم گم می شدم و گاهی احساس می کردم از مدار روزگار خارج شده ودر فضا، سرگردان مانده بودم. انگار به هیچ منظومه ای تعلّق نداشتم. تنها تر از خدا مدام بر گرد زمین چرخ می زدم، چرخ می زدم، چرخ می زدم! آن چه بر من و در جوار من می گذشت، هیچ ربطی به شعر و دنیای ادبیّات نداشت؛ شگفتا که صدای آشنائی از سیاره دور دستی می آمد و برایم شعر می خواند:
بیا/ بیا/ ای دوست/ گلاب و بوسه بپاشیم / و گل بیفشانیم/ بر این جهان جوان …
شاد و خندان بود و شادی اش دمی به من سرایت می کرد و مانند خرده موجی بر سطح مرداب راکد اندوهم می لغزید و محو می شد. حسن حسام بی قرار تر از قدیم شده بود و دست کم ماهی یکی دوبار تلفن همراهم زنگ می زد. شعری تازه گفته بود و خودش بیشتر از هر کسی دچار حیرت شده بود. نیمه گمشده اش را بعد از سال ها باز یافته بود و به سختی باور می کرد. شادی و نشاط او حد و مرزی نداشت: من/ این چنین/ مطیع/ وساکت/ و ارزان/ تسلیم مرگ نخواهم شد/ باید که آتشی بفروزانم/ همدست با تمامی یارانم/ تا این جهان کهنه بسوزانم/ باید… ( خوشه های آواز )
شاید اگر این شعر سی و یا چهل سال پیش تر سروده می شد، شگفت انگیز نمی بود. در آن روزگار هنوز امید سرگردان و سر در گریبان نشده بود! امید در جبهه های گونا گون و در سرتاسر دنیا می جنگید؛ فاشیزم شکست خورده بود و جنبش های رهائی بخش، دنیای کهنه و استعمار پیر را عقب می راندند. هنوز انقلاب و انقلابیون حرمت و اعتباری داشتند. هنوز اعمال « قهر» نیروهای اجتماعی برای تغییر بنیادی ساختارهای عقب مانده جامعه، به خشونت تعبیر نمی شد و مصلحین، مفهوم انقلاب را، با مغلطه کردن واژه های قهر و خشونت، مزوّرانه لوث نمی کردند و رذیلانه خاک به چشم مردم نمی پاشیدند. هنوز « چه گوارا» های انقلابی جایشان را در تاریخ به « بن لادن» ها نداده بودند و نهضت های مرتجع اسلامی جای جنبش های متّرقی ضد امپریالیستی را نگرفته بودند و علم مبارزه با شیطان بزرگ را بلند نکرده بودند. باری، ما نسلی بودیم که می باید جام شوکران تمامی شکست ها را در تبعید جرعه جرعه می نوشیدیم! در برابر چشمان حیرت زده ما تمامی امید و آرزو هایمان را سر بریدند. شکست بعد از شکست! اردوگاه سوسیالیسم که سال ها چشم و چراغ ما بود؛ فرو پاشید؛ دیوار های توّهم فرو ریخت و گرد و غبار چرب و چرکِ اشتباهات وخیانت های دیگران، بر پیشانی عرق کرده ما نشست و چهره ما را کدر کرد! غولی که گمان می بردیم به زانو در آمده و مرگش قریب الوقع است؛ دو باره قد علم کرد و امروزه، هارتر و وحشی تر از همیشه به هرکجا که بخواهد یورش می برد وبی هیچ پروائی ملّت ها و کشورها را به خاک و خون می کشد. دوران تازه ای آغاز شده و ما مبهوت به درون این دوران پرتاب شده ایم. دوران فترت و تأمل و باز نگری! فترتی که بعد از این همه شکست پی در پی چندان دور از انتظار و عجیب نمی نماید. باری، در این دورانی که هنوز بهت و گیجی و سر در گمی و هزاران پرسش بی پاسخ، در فضای روشنفکری و سیاسی دنیای چپ و کمونیسم چرخ می زند؛ در این زمانه ای که بسیاری سرخود گرفته اند و افسرده و نا امید به خانه هایشان برگشته اند؛ در این تبعید مضاعف که سرمایش روز به روز استخوان سوز تر می شود؛ شاعر خوشه های آواز، هنوز با همان حنجره و صدای قدیمی، برای بهروزی انسان، عشق، آزادی، عدالت و دنیائی زیباتر و بهتر، سر خوشانه آواز می خواند: حریق سرد زمستان/ فریب هست و دروغ/ و روح تاریکی/ هرگز / نخورده است جان جهان را/ سیاه نیست زمین/ سبز است/ دریچه را بگشا/ بیا تماشا کن/ …( خوشه های آواز)
شگفتی من در همین جاست! او هنوز همان شاعر آرمانخواه و سیاسی قدیمی است. آرمانخواهی که بیش از چهل سال از عمر و زندگی اش، در مبارزه سیاسی و فرهنگی و زندان های شاه و شیخ و در تبعید گذشته است. شاعر خوشه های آواز، از آسمان خانه های سفالی شمال تا کرانه های تبعید، در هوای « یار » بی درنگ بال کوبیده و هنوز هم که هنوز است مصرانه بال می کوبد:
من مرغی در سر دارم/ که گلی در سینه دارد/ یادگار دلبریآواز خوان! ( خوشه های آواز)
کتمان نمی کنم. آنچه که مرا واداشت تا او را دو باره بخوانم و بنویسم؛ همانا آواز نبود؛ بل آوازه خوان بود. گفتم که در این کوی آواز های دلکش بسیار شنیده ام ولی کمتر دیده ام رهروی چنین پر شور و با طراوت، شادمان، جان سخت و مقاوم که دمی از پایمردی باز نمی نماند و بی درنگ و بی تردید و تأمّل مدام پرواز می کند: نامش را چه کار داری/ نامش را بگذار/ آه/ نامش را چه کار داری؟/ در دریاچه اش / شنا کن/ و به چون کولیان/ به گردا گرد آتشی که بر افروخته ای/ آواز خوانان / برقص ! ( خوشه های آواز)
« خوشه های آواز» فصل تازه ای در شعر حسن حسام است!
شاعر ما تا به «خوشه های آواز» برسد؛ راه پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته است. او به نسلی از روشنفکران و نویسندگان پیشرو دهه های چهل- پنجاه کشور ما تعلق دارد که می توان آن ها را با کمی تساهل متعّهد نامید. واژه های « تعهد» و « مسؤلیّت » از طریق ترجمه های آثار ژان پل سارتر وارد نقد ادبی و فلسفه ادبیات آن روزگار شده بودند و نزد نویسندگان مترّقی از اعتبار ویژه ای بر خور دار بودند. رئالیسم سوسیالیستی هم که از شوروی سوقات رسیده بود و بر سایر نظریه های ادبی که « بورژوائی» خوانده می شدند؛ سایه می انداخت. بازار جانب داری از رئالیسم چنان گرم بود که دکتر میترا در کتابی بنام « رئالیسم و ضد رئالیسم » هر اثر هنری غیر رئالیستی را ضد رئالیسم و در نتیجه منحط می دانست. از این که بگذریم، جنبش های مسلحانه آمریکای لاتین، ظفّار، فلسطین و جنبش چریکی ایران نیز بر ادبیات و شعر اجتماعی – سیاسی آن دوران مهرش را می کوبید و تأثیر می گذاشت. با نگاهی گذرا رد پای چنین تأثیری را در قصه ها و شعر های آن روزگار می توانیم بینیم. برای نمونه از داستان بلند و زیبا و خوش ریخت گاواره بان محمود دولت آبای یاد می کنم که در پایان چوب به دست قنبر علی، قهرمان کتابش می دهد و او را علیه نظامیان می شوراند. و یا در رمان کلیدر، پینه دوز انقلابی نچسبی را به رمانش تحمیل می کند تا از قافله عقب نماند. خانم سیمین دانشور از ارباب مهربان و خوش قلبش مردی انقلابی می سازد. حسن حسام هم یوسفش را وا می دارد تا با دسته بیل حمله کند.
و با دسته بیل دوید طرف رئیس اداره خدمات:
نسلتان را بر می اندازم خوار…کجا فرار می کنی بی ناموس!
فریاد خشن یوسف در صدای باد و شیروانی ها و همهمه ی دشت، به نعرهیرودخانهایمیمانستکهطغیانکردهباشد.( کارنامهیاحیا)
می بینید؟ طغیان رودخانه!
اگر نیک بنگریم سایه نوعی رمانتی سیسم انقلابی را در ادبیّات رئالیستی آن دوران مشاهده می کنیم. روی آوردن نویسنده های اجتماعی نویس، به مردم زحمتکش و فقیر جامعه و بازتاب مشکلات آن ها در قصّه، تحمیل و تزریق تمایلات انقلابی نویسنده به قهرمان و یا قهرمان های داستان، از ویژگی های ادبیات آن روزگار است. هر چند به جز انگشت شماری از آن ها به رغم تمایل شدید، به مردم ما نزدیک نشدند؛ روانشناسی اجتماعی و زبان مردم را نشناختند؛ به اعماق جامعه سفر نکردند و لاجرم آثاری شتابزده، سطحی و فرزندانی ناقص به دنیا آوردند که بالطبع عمر درازی به دنیا نداشتند.
مردمگرائی روشنفکران و نویسندگان ما، کار را به نوعی ناتورالیسم در حوزه زبان نیز کشانده بود. بسیاری زبان شلخته و بی بند و بار و بی هویت لومپن پرولتاریا و حاشیه نشین های شهر تهران را با زبان مردم اشتباهی می گرفتند؛ گمان می کردند با شکستن کلمه ها و به کار گیری چند فحش و نا سزای چارواداری به زبان کوچه نزدیک می شوند. گیرم نویسندگان و مترجمان اصیل ما، مانند ابراهیم گلستان، شاهرخ مسکوب، احمد شاملو، نجفی دریا بندری؛ هوشنگ گلشیری، محمود دولت آبادی و… دچار این توهم نبودند؛ ریشه های زبان فارسی و جان زبان زنده، سالم، جاری و معاصر را به خوبی می شناختند و بیراهه نمی رفتند. نثر فارسی آن ها جوانه های تازه و پر طراوتی است که از این ریشه ها بر آمده و در هوای تازه زبان مردم بالیده است. برگردیم!
همدلی و همسوئی با مردم، در قصه های حسن حسام نیز که در دو مجموعه، به نام های « بعد از آن سال ها» و « کارنامه احیا» منتشر شده، همه جا به چشم می خورد: « نه، خوابیدن نه، اما فقط عاشقی نمی کنیم. میریم جنگ می کنیم» در من حسی بود که گام هایم را محکم می کرد و با همه دلم می خواستم دستم را به سوی مردم دراز کنم .( بعد از آن سال ها)
شیوه نگارش قصّه های حسن حسام، به جز یکی دو قصّه، گزارشی است و ما حضور و دخالت و جانبداری آشکار روشنفکر مردمگرای را در پشت سر راوی احساس می کنیم. انگار این سرمایه دار نبود که درون تابوت خوابیده بود، بلکه خود سرمایه بود! ( این غول، در کارنامه ی احیا)
سرمایه دار در قصه « این غول» حسن حسام حاج آقای سر شناس گیلانی است که در خانه خدا دعوت حق را لبیک می گوید و جان به جان آفرین تسلیم می کند. ما او را از غیبت و بد گوئی های مردمی که به تماشا گرد آمده اند کم کم می شناسیم. دنبال کردن گفتگوی این همه آدم و شناخت آن ها که ربطی به داستان ندارند؛ دشوار است. گویا نویسنده چندان هم دلواپس این مطلب نیست. مراد او شناساندن حاجی سرمایه داری است که با تظاهر به دینداری و هزار دوز و کلک ثروتی کلان اندوخته و خون مردم را توی شیشه کرده است. نویسنده حرف ها و نظر خودش را در دهان کسبه و تجار و کارمند ها می گذارد و دیالوگ ها را عادلانه بین آن ها تقسیم می کند تا به مراد دلش برسد. مراد و منظور همانا حمله به سرمایه و سرمایه دار سنتّی است که پولش را حتی از خودش دریغ می کند. در واقع قصه فدای همین هدف نویسنده می شود. یا بهتر، به همین منطور قصه ای فراهم می آید. صادق هدایت هم به همین منظور «حاج آقا» یش را نوشته است و به همین دلیل روشن، نسبت به سایر کارهایش رمان ضعیفی است. اگر از حق نگذریم، داستان حسن حسام در آن جاهائی که عناصر اصلی قصّه با هم در گیر می شوند موفق است. صحنه مرده شویخانه و آن چشم نیمه باز میّت که ناظر تمام ماجراهاست کم نظیراست؛ ولی حسن حسام نمی تواند گریبان خودش را از چنگ کلیشه ها رها کند. پیش داوری نویسنده مانع می شود که خواننده خودش به درک و استنباطی مستقل برسد. پیش داوری به این معنا که حضور جانبدار نویسنده همه جا محسوس است. در کارنامه احیا و سایر قصه ها همان دستی را می بینیم که به سوی مردم دراز شده است. انگشت نشانه حسن حسام همه جا پیدا است و به قصّه هایش لطمه می زند.
باری، گیلمرد ما هنوز تازه کار است و دوران تجربه جوانی را از سر می گذراند و بختش را در زبان و شیوه های داستان سرائی می آزماید. در قصه ای به نام لوت مثلاّ، به تقلید از کتاب مقدس جمله های کوتاه می نویسد و لحن و زبان تورات را به کار می کیرد. و یا در رمانی به نام « ماژور پی پی لینگام» که در زمان دستگیری اش به دست مأموران ساواک افتاد و هرگز منتشر نشد؛ تحت تأثیر لافونتن، افسانه شهر ماران را می نویسد. داستانی که در کابوس روی می دهد و پرسوناژ هایش همه مارند. و یا در رمانی به نام سَیَران سور رئالیسم را تجربه می کند. دو فصل از این رمان در در دو شماره ی لوح و بازار، « ویژه ی هنر و ادبیات» صالح پور به چاپ می رسد و دستنوشته آن بعد از انقلاب همراه چند قصه وسایر اسناد و عکس ها به دست آدم هراسان و نادانی سوزانده می شود. چند صباحی نیز اشعاری سمبلیک به نام « مزامیر طاغوت» می سراید و در مجلات و جنگ های ادبی و هنری آن دوره به چاپ می رساند. در کارهای او تلاش ها و نو جوئی هائی گوشه و کنار به چشم می خورند. بی شک اگر مسیر زندگی حسام تغییر نمی کرد؛ چه بسا نویسنده ای سور رئالیست از آب در می آمد. نمی دانم! ولی یقین دارم نویسنده ای مانند حسن حسام هر چیزی می توانست بشود؛ به جز نویسنده و شاعری فرمالیست! از همان آغاز کار، در عرصه هنر و ادبیات جستجو گر بود و این شیفتگی به هنر مدرن و اشکال غیر متعارف و معمول، پس از سال ها هنوز در او دیده می شود. به هر حال او سر گرم آموختن و آزمودن بود و هنوز به سبک و سیاق ویژه ای نرسیده بود. سر پر شوری داشت و ارتباط گسترده ای با روشنفکران و نویسندگان و شاعران معاصرش. خانه اش در رشت مهمانخانه این جماعت بود و مهمان نوازی نویسنده گیلک زبانزد همگان! به سینما و تئاتر علاقه شدیدی داشت و به همین خاطر نمایدگی کانون فیلم تهران را از فرخ غفاری گرفته بود و در رشت شعبه ای زده بود و فیلم های مترّقی آن دوران را نمایش می داد و در در پایان هر فیلم به بحث و نقد و تحلیل فیلم می نشستند. حسن حسام، سرزنده، بشاش، خنده رو، شتاب زده، پر تحرّک و پر شور، رفیق دوست و مهمان نواز بود و در زمانه ای که کهنه پوشی، ژولیدگی و همرنگی با توده های زحمتکش، فضیلت و نشانه انقلابیگری بشمار می رفت؛ فرزند ارشد معمم برجسته، معتبر و مشهور رشت، خوش پوش ترین نویسنده ای بود که در آن روزگار از نزدیک دیده بودم. من او را سی و سه سال پیش برای اولین بار در شرکت « ایران پژوه » که نادر ابراهیمی دایر کرده بود؛ دیدم. جوانی ترکه، بلند بالا، شیک و مرّتب بود که موهای سیاه پر پشت، مجعد و پر شکنش را به بالا شانه کرده بود؛ مدام سر و دست می جنباند و دمی یکجا قرار و آرام نمی گرفت. من سرگرم پیدا کردن راه ها و کوره راه های ایران بودم و او در باره سبک و زبان در ادبیّات بحث می کرد. من از دنیای کار و آفتاب سوزان جزایر جنوب می آمدم و دنیای روشنفکران و نویسندگان و شاعران و نقاشان را نمی شناختم و همه چیز برایم تازگی داشت. شرکت ایران پژوه هنوز پا نگرفته، پاتق روشنفکران و نویسندگان شده بود؛ هر چند عمرش دیری نپائید و ستاره اقبالش غروب کرد. شرکت ورشکست شد و من، گذارم چند صباحی به کانون افتاد. کارم در کانون پرورش کودکان و نو جوانان هم دوامی نیاورد ودو باره به روی نردبان دوطرفه نقاشی برگشتم؛ ولی همچنان، دورادور دستی بر آتش داشتم و سر نوشت آدم هائی را که در ایران پژوه و در کانون پرورشی کودکان و نو جوانان شناخته بودم، در عالم سیاست و هنر و ادبیات دنبال می کردم. جنبش مسلحانه چریکی روز به روز اوج می گرفت و فضای خموده سیاسی را تحت تأثیر قرار می داد. شور انقلابی آن ایّام نویسنده و شاعر جوان ما را مانند بسیاری دیگر با خود برد. حسن حسام در رابطه با یک محفل روشنفکری و سیاسی طرفدار چریک های فدائی خلق دستگیر شد و به زندان افتاد. «آواز خروسان جوان» و « بر جاده رهائی» دو دفتر شعری است که در آن دوران و در زندان شاه نوشته شده اند. در این شعر ها ذهنیت او به عنوان روشنفکر سیاسی چپ؛ درک و دریافتش از حرکت تاریخ و در نهایت آرمان ها و آرزو هایش به خوبی بازتاب یافته است: همیشه باد/ عطش تند خشم خلق/ زیر پرچم سرخ علمان! و… در زمهریر جنگل/ مادیان جوان اکنون/ با شیهه ی مهیبی می زاید/ نریانی بلند بالا را/ تاریخ با گام های بابک قدم می زند…( آواز خروسان جوان)
در شعر حسن حسام چهل سالی می شود که مادیان ها می زایند: باور کن/ به جان این افق عاشق/ مثل خدای شیطان ها بیدارم/ و راز های بسیاری / در سینه و سرم دارم/ از جمله مثل روز می دانم/ که مادیان ما /در زیر آفتاب / می زاید! ( خوشه های آواز)
این خوشبینی، بر آمده از بینش تاریخی او و باورش به انسان و سرنوشت انسان است. درآن ایامی که هنوز به جنبش چریکی باور داشت می سرود: اما همیشه دستی از آستین خلایق/ قلب تپنده ی خود را آماج می کند/ تا آفتاب بتابد/ در باغ گل بروید/ تا قمریان بخوانند/ بخوان… / بخوان خروس جوان! (آواز خروسان جوان)
منظومه آواز خروسان جوان به گونه ای روایت ماتریالیسم تاریخی است به زبان شعر. قیام های خونین بردگان؛ شورش های دهقانی، و انقلاب های کارگری… اشاره های تاریخی به بابک خرم دین، بوگاچف روسی، قلعه ی کنت دوباسانو، اسپارتاکوس، سلطان سلیم و… در خدمت همین هدف به کار گرفته شده است. او به پایان شب و سپیدی سحر که کنایه از سرنگونی نظام های دیکتاتوری و پیرزوزی انقلاب های مردمی است؛ امید وار است و می سراید: وقتی که بغض سرخ خلایق/ پر کینه می شکفد/ در اخگر دمانش/ زین سرد زشت مکنده/ خاکستری نماند. (آواز خروسان جوان)… و در منظومه ی دیگرش دو شیزگان به آواز می خوانند: « این کوچه را گلاب بپاشید/ این کوچه را گلاب بپاشید/ مردان ما/ از راه می رسند/ در چشم شان سحر/ با عشق شان سحر/ انبانشان سحر/ اسبان شان سحر/ در مشت شان سحر/ با خشم شان سحر/ اسپند ها کجاست؟/ کندر بسوزانیم/کندر بسوزانیم! ( منضومه ی محبوبه های شب)
شفیعی کدکنی نیشابوری نیز در در همان زمانه می سراید: بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب / که باغ ها همه بیدار و بارور گردند!
شب در شعر شاعران معاصر ما کنایه از خفقان سیاسی و موقعیت نا بسامان اجتماعی مردم ایران زمین بوده و هنوز هم هست. کمتر شاعری داریم که شب هول زمانه اش را در شعر تجربه نکرده باشد. نیما، اخوان ثالث، احمد شاملو و نعمت آزرم و دیگران..
شبِ بد، شب دَد، شبِ اهرمن/ وقاحت- به شادی- دریده دهن/ شبِ نور باران، شبِ شعبده/ شبِ خیمه شب بازی اهرمن/ شبِ گرگ در پوستین شبان/ شبِ کاروان داری راهزن/ شبِ سالروز جلوس دروغ/ شبِ یاد بود بلوغ لجن/ شبِ کوی و برزن چراغان شده/ فضیحت ز شیپور ها نعره زن/ شبِ شبچرانی به فرمان دیو/ شبِ سورِ اهریمن و سوگ من! ( سحوری، نعمت آرزم)
هر چند شعر دوران جوانی حسن حسام همدوش و همبر شعر شاملو و اخوان نیست؛ ولی به نوبه ی خودش تصویر زنده ای ازآن روزگار به دست می دهد: شب؛/ منظومه ی بلندی را ماننده ست/ تکرار قافیه اش مرگ/ از مطلع وجودش خونریز/ تا مقطع نبودش هول/ هر عنچه از شکفتن خود بیزار/ وشحنه ها بیدار/ از مشت هر حرامی / کافور تر به شهر شب زده می ریزد/ تابوت های سرد و کهنه مداوم…
در چنین فضائی شاعر ما پا به میدان مبارزه با نظام شاهنشاهی می گذارد. چون باور دارد که: « با دختران بگوئید/ با دختران بگوئید/ بی مرکب و سوارش/ یخ بسته کوچه های خلایق!»( محبوبه های شب) اگر ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی خواب دریا می بیند؛ « محبوبه های شب » نیز در گوش هم به زمزمه مشغولند: « وقت است خاک بر آشوبد/ وقت است ماهیان قرمز/ مانداب را/ نقبی زنند به دریا »
در تمامی این شعر ها که گاهی به شعار پهلو می زند؛ فرقی میان شعر و شاعر نیست. شاعر چریک مقاوم و سخت جانی است که زیر شکنجه سرود می خواند. در آن روزگار مقاومت چریک ها افسانه شده بود و مرز های ساروجی و میله های آهنی زندان را در می نوردید و حتی به گوش من هم که در گوشه ی روستای دور افتاده ای قلم به چشمم می زدم؛ می رسید. می شنیدم که حسن حسام را شمع آجین می کردند؛ می شنیدم که به کف پا هایش چندان شلاق می زدند که شرحه شرحه می شد و بعد او را وا می داشتند تا روی شن ریزه ها می دوید. مردم افسانه ها می ساختند و همه جا پخش می کردند تا شاید غرور صدمه خورده شان ترمیم کنند. صدای تازیانه می آید/ صدای تازیانه می آید/ اینجا، تازیانه مداوم/ – در ضرب ناتمامی خود- / روی پای برهنه می آید/ و در تداوم شومش کشاکشی دارد/ تا غنچه ها/ دهن بگشایند/ و رازباغ،/ فاش شود/ اما/ شکرانه ی سکوت دیواری ست/ غارتگران و گل ها را/ این نکته را تمامی گل ها می دانند/ با خصم راز دوست را گفتن / ویرانه کردن عشق است/ ( بر جاده ی رهائی)
حسن حسام در شعر دو فصل سنگین به کشاکش درونی انسانی می پردازد که هستی اش زیر شکنجه پوش می شود. انسان او، انسانی افسانه ای و غیر متعارف است که ضعف، تسلیم و شکست را نمی شناسد و نمی پذیرد. این همان قهرمان ستائی، همان باور یکجانبه نگر ساروجی و جانسختی است که مرا به وحشت می انداخته و می اندازد. در بینشی از این نمط، نیمه ی دیگر انسانیت قربانی و منزوی می شود و ما از تماشای تصویر کامل زمانه و انسان مبارزآن دوران محروم می مانیم. هنرمندی که شیفته ی جنبه های حماسی و با شکوه انسانست و او را همیشه در اوج می خواهد؛ از افت و خیز های روح آدمیزاد غافل می ماند: در ذهن مضطرب مرد/ دو فصل سنگین/ در جنگ تن به تن/پیمانه می زنند/فصلی/ در زمهریر تسلیم/ چون هرز بادی می توفد/ تا/ ویران کند گل های باغ ایمان را/ و فصلی دیگری/ جاریست همچو بوی اقاقی/ در باغ زندگی. ( بر جاده یرهائی)
عرصه ی چرخش و جولان قلم هنرمند؛ جان آدمیزاد است؛ آدمیزاده چه در زندگی و چه در هنر، بدون ضعف ها و کاستی هایش، انسان کاملی نیست! وقتی ذهن هنرمند مسحور و مجذوب مفاهیم مقبول ومحدودی شد، ناچار عرصه ی پرواز خیالش هم محدود می شود. حسن حسام که درگیر مبارزه ی تنگاتنگ با شقاوت و ظلم است؛ بی شک متأثر از فضای سیاسی آن زمانه، ذهنیت خاصی پیدا می کند و دنیایش به دوست و دشمن، به شب و صبح، به مقاومت و تسلیم، به گل و خنجر تقسیم می شود و به ناگزیر تمام ارزش ها یش از همین جا مایه می گیرند و مفاهیم مشابه، درشکل های گونانگون اغلب تکرار می شوند. شب، شحنه، شقایق کشان، عاشق کشان، کبوتر، پرواز، صلح واستقامت … بانوی استقامت/ بانوی انتظار/ زان دوردست که می آید/ در دست خود/ دو شاخه ی مریم دارد/ چشمان خسته و بی تابش/ شب نامه ایست تماشائی/ از این همه شقاوتی که براین باغ می رود ( بر جاده ی رهائی)
شعر دیدار که شروع بسیار زیبا ئی دارد و به همسرش « رفعت » تقدیم شده؛ سر شار از حس و عاطفه ی انسانی ودر نوع خودش کم نظیر است. حتی اگر به رهروان مرگ و جنگل شقایق و نرگس و چکمه پوشان و غارت؛ گریز نمی زد؛ باز هم به اندازه ی کافی گویا بود. این عناصر به باز سازی فضای زندان و شناعت نظام کمک چندانی نمی کنند. حتی اگرآن ها را بتراشیم؛ لطمه ای به شعر نمی خورد. …و آنجا/ وقتی که باد/ با بوی لاله های جوان می آید/- با آن همه بزرگی خود- /آه می کشد. و … وشاخه های گل مریم/ از لابلای کودکی خود/ با اشتیاق می خندند.
گر چه در شعر دیدار به احساسات درونی اش کمی مجال بروز می دهد؛ ولی هرگز دچار تردید نمی شود: در ذهن مرد/ سیلابی از ترنم جاریست/ بگذار ابر ببارد/ بگذار این درخت پیر/ پاجوش های جوانش را/ سامان دهد/ ای دختران من/ کوچکترین ترانه ی این باغ زمهریر/ گلخند تان رهائی ست/ گلخند تان رهائی…
شعر مقاومت، فرزند موقعییت تاریخی ویژه ای است. در زمانه ای که گزمه ها مستند و سر نیزه ها حکم می رانند؛ شعر مقاومت بی پروا مشت بر طاق سربی اختناق می کوبد و خودش را فریاد می کند. در این شعر، نفس « مقاومت» ارزش و معیار و میزان داوری قرارمی گیرد: یاران/ بر او مشورید/ تماشائی است/ کسی که در قتلگاه شهیدان/ دژخیم را فرشته خواند! ( سحوری، م آزرم) (2)
چنین نگاهی بی شک محصول آن شرایط تاریخی است؛ چنین نگاهی اگر شاعر و یا نویسنده ای را که زیر شکنجه زانو زده؛ هلاک نکند؛ دست کم، از خود می راند و منزوی می سازد. توابین و مغلوبین و معلولین جنگی، جائی در اردوگاه آنان ندارند؛ بی رحمانه طرد می شوند. در چنین فضائی هنرمند در باور خویش زیج می نشیند و انسان ها را رصد می کند. گیرم این رصد خانه جایگاه مطلوبی برای هنرمند نیست. هنرمند اگردر ساعات آفرینش، از ارودگاه یاران و هم رزمان و همفکرانش پا بیرون نگذارد و از مسند قضاوت خداوندگاری بالا نرود؛ بر انسان ظلم روا می دارد و اثری یک جانبه و تک بعدی می آفریند. شعر مقاومت حسن حسام نیز سال ها زندانی این چنین ذهنیّتی است. او که طی راه طولانی، سواران مغلوب بسیاری دیده؛ پس از بیست و اندی سال بر می گردد و از کنار سوار به خون غلطیده می گذرد و این بار از سر شفقت نگاهی بر انسانی که هستی اش به تاراج رفته می اندازد: بی گمان امشب / شعری خواهم سرود / از چرائی چکمه هائی که تنها/ برای له کردن / براق می شوند / از چرائی شکستن / و زانو زدن / در مقتل… (سوار افتاده، سبوی شکسته نیست. خوشه های آواز)
زندانیان سیاسی آن ایّام، زندان های شاه را به دانشگاه تبدیل کرده بودند؛ گفته می شود که بیژن جزنی و بسیاری دیگر آثار با ارزشی در زندان می نوشتند و به بیرون می فرستادند. شعرهای حسن حسام نیز جا سازی می شد و در روز های ملاقاتی، برادرش محسن ، آن ها را از زندان بیرون می برد. بعد ها، سعید سلطانپور مقدمه ای بر این شعرها می نویسد و با امضای ح، ح، به چاپ می رساند (٣ ) : آن سو ترک/ در سایه سار سبز پیچک وحشی؛/ گلبوته جوان/ در واپسین تبسم خود گفت:/ بر برگ برگ حادثه بنویسید/ من آخرین نگاهم را/ با اولین بنفشه که روئید/ پیوند کرده ام…
حسن حسام شش طرح بهاری با یاد بیژن جزنی در زندان می سراید و جان خود را قطره قطره در این شعر ها می چکاند؛ پاره ای از این طرح ها، زیبا ترین شعر های دفتر « بر جاده ی رهائی» را به وجود آورده اند: اینک بهار/ اینک بهار/ برخیزید/ هنگامه تماشا/ هنگامه تنفس سوسن/ هنگامه ترنم باغ است/ دیگر / سبد سبد گل/ دیگر/ سبد سبد بوسه/ گویی زمین/ با عطر لاله های جوان/ مست کرده است!
در این دو دفتر شعر؛ یک بار همسرش را با اشاره، بانوی استقامت می نامد. یک بار دخترهایش را به نام های سپیده و سحر می خواند و مادرش، بیست و چند سال بعد، یک بار در شعر او ظاهر می شود و بس! وقتی با خواب های آبی وارش/ تنها می شد/ و دلِ مرا می ساحت/ مثل یک لال بود / مثل یک دیوانه بود/ مثل یک ماهی بود/ عاشق هم بود/ مادرم… ( خوشه های آواز)
در این دوره، زندگی درونی و آشوب های عاطفی، عشق؛ دوری از همسر جوان و فرزندان خرد سال، اندوه، افسردگی، دل شکستگی، غوغای زندان و… هیچ کدام راهی به دنیای شعر حسام راه نمی یابند. بیست و چند سال بعد که به گذشته ها نگاه می کند، ناگهان مادرش را بیاد می آورد که در تمام لحظات سخت و طاقت فرسای زندگی با او بوده و دمی خیال مادر او را رها نمی کرده است: وقتی هم شلاق داغ/ با شتاب / فرود می آمد/ و نعره های درد را/ به آسمان می برد/ با چشمان آبی اش/ می آمد/ عین چشمان یکی ماهی/ خیس و آبی/ و دلم را که هر دم ویران می شد/ دو باره می ساخت/ هی خانه های دلم خراب می شدند/ هی آبادشان می کرد…
( خوشه های آواز)
می بینیم که شاعر ما در آن روزگار روئین تن نبوده است. او هم انسانی است مانند همه انسان ها، با تمام علایق و عواطف و ضعف ها و قوت های انسان. منتها، حسن حسام مانند بسیاری دیگر، به احساسات و عواطفش لگام می زد تا مبادا زانو هایش بلرزد و نتواند آن راه صعب را، با گردنی افراشته و سر فراز تا به آخر طی کند: بیا جمیله ی من؛ / ز حجله چشم بپوشیم و خیمه بر چینیم./ که این برهنه معصوم،/ شکسته قامت و مظلوم/ در خون نشسته، ایران است. ( بر جاده رهائی)
بی شک اگر حسن حسام در آن روزگار، هر از گاهی زره از تن به در می کرد و بند از زبانش بر می داشت؛ باغ شعرش متنوع تر، رنگین تر، تازه تر، طبیعی تر و پر طراوت تر می شد؛ ولی شاعر ما اسیر بینشی است که سرنوشت او و شعرش را رقم می زند. نگرشی فلسفی و سیاسی که با ایثار گره خورده است. فنا شدن در خلق و برای خلق! اگر در عرفان ایرانی کشتن نفس و فدا کردن « خود» برای پیوستن به حق و حقیقت است؛ در این باور، چشم پوشی از امیال شخصی و فدا کردن « خود» برای سعادت انسان و رهائی خلایق و مردم است! بیشتر شعرهای این دو منظومه، در همین راستا معنا پیدا می کنند: ای نو عروس رهائی/ گیسوی تابدار پریشانت،/ سرمایه های خشم خلق خروشان است./ تا بند نگسلیم/ شادی حرام باد،/ در خانه های ما.
برادری می گفت که هنر همه هستی آدمی را طلب می کند. هستی حسن حسام سال های سال بی دریغ صرف مبارزه سیاسی، تلاش پی گیر برای تحقق آرمان ها و کار بی وقفه درآن سازمانی شد که خود یکی از بنیانگزارانش بود. ( 4 ) اگر هنوز تب و تاب بهار آزادی را به خاصر داشته باشیم می توانیم جای حسن حسام را در انقلاب پیدا کنیم. زندانیان سیاسی دسته دسته، در میان هلهله شادی مردم و خرمن ها گل و لبخند، آزاد می شدند و از پیش هر کاری سراغی از دوستان و رفقائی می گرفتند که به دست دژخیمان نظام شاهنشاهی به خاک افتاده بودند. آن ها یکسر از زندان به گورستان می رفتند. گورستان شهدای خلق! اگر به عکس های آن دوران نگاه کنیم؛ حسن حسام را هم بین آن ها می بینیم. او را در آغوش باز و گشاده مردم می بینیم. روزی که مردم گیلان او را بر سر دست و شانه می بردند، بی شک کمتر شعری یا قصه ای از او خوانده بودند. حسن حسام شاعر و نویسنده نبود که بر سر دست ها می رفت؛ بل زندانی سیاسی و مبارز محبوبی بود که در برابر نظام دیکتاتوری شاه و ساواک سر سختانه مقاومت کرده بود. دژخیمان نظام اهریمنی، جسم او را زیر شلاق و شکنجه های قرون وسطائی در هم شکسته بودند؛ ولی جان او، این اسب سرکش و حشی هرگز رام آنان نشده بود. سال ها چشم در چشم مرگ دوخته بود و پیروز و سر بلند از زندان بیرون آمده بود. خلقی که آن همه در شعر هایش سروده بود؛ فاتح شده بود و این حقانیّت باورهای او را تثبیت می کرد و غرور ناشی از آن، شعرش رابیشتر به سوی شعار و تبلیغات می راند: شیکا گو/ شیکا گو/ در ماه مه/ حمام خون/ گلوله سربی/ تن بی جان کارگران در میدان/…/ یک دست و یک صدا/ آزاده و ر ها/ پیچد به بام و بر/ آواز کار گر:/ تقسیم عادلانه ثروت/ مزدی مساوی زحمت… ( منظومه ی در ماه مه)
هر چند تیراژ بالا و فروش سر سام آور یک کتاب نمی تواند معیار ارزش هنری آن قرار گیرد؛ ولی برای این که فضای سیاسی آن دوران، انتظار و توّقع کارگران و زحمتکشان از هنر را، به یاد بیاوریم؛ بی ضرر نخواهد بود که اشاره ای به آن دوران بکنم. گفتنی است که این منظومه کوچک، بیش از ده برابر تمام آثار قدیم نویسنده و شاعر ما تیراژ داشت و علاوه بر آن، حدود چهل هزار نسخه تکثیر و در کارخانه های گیلان و تهران پخش گردید و به فروش رسید. زمانه عوض شده بود و جامعه از درون می جوشید و جریان تند حوادث سیاسی و اجتماعی او را با خود می برد و شاعر ما می رفت تا همه هستی اش را به سیاست تفویض کند. به هر حال، هنرمندی که دل در گرو آزادی و عدالت اجتماعی و بهروزی بشر دارد و در این راه قلم و قدم می زند، سر انجام با سیاست سر و کار پیدا می کند. از این گریز و گزیری نیست. منتها نوع رابطه ی هنرمند با سیاست مورد سؤال است. تنظیم این رابطه مدت ها دغدغه فکری من بوده و هنوز هم هست! من اگر بررسی شعر و زندگی حسن حسام را که عمری همراه وفا دار، پی گیر و فعّال یک سازمان سیاسی چپ بوده، برگزیده ام؛ کم و بیش، چنین دغدغه ای در این گزینش دخیل بوده است.
حسن حسام درسال های 57 و 58 و 59 سه منظومه شعر که وصفشان رفت؛ یک داستان به نام « تیر باران » یک گزارش و یک تحلیل سیاسی به نام « چه نیرو هائی در انقلاب نقش اساسی داشتند» به چاپ می رساند. پیداست که در این سال ها در زمینه های دیگری قلم می زده که لابد در بایگانی سازمانش با نام مستعار محفوظ مانده است. سازمان راه گارگر خیلی زود زیر ضرب رفت و بسیاری از آن ها، منجمله حسن حسام، دستگیر و زندانی شدند. شماری از اعضا سازمان آن ها زیر شکنجه و تعزیر مثله و سرانجام به دست جمهوری اسلامی اعدام گردیدند؛ برای حسن حسام نیز حکم اعدام صادر شده بود و چهل و پنج روزی طناب دار بالای سرش تاب می خورد. فرزند ارشد معمّم و معتمد رشت به تصادف (5) از دام مرگ جست و از ایران گریخت و مانند بسیاری از یارانش به تبعید و دوری از وطن گردن گذاشت. گیرم کمترین اثری از تجربه های این سال های پر تب وتاب در جائی به چشم نمی خورد؛ و یا اگر هست من از وجود آن ها بی خبرم. در سال های نخست تبعید، تنها داستانی به نام « باران می بارد» در الفبای غلامحسین ساعدی به چاپ رسانده که در آن، فضای زندان های جمهوری اسلامی را باز سازی و بر این زمینه، سرنوشت مبارزی را تصویر کرده که در روزی بارانی رو به چوبه اعدام می رود. در همه این سال ها حسن حسام همه جا و در تمام عرصه های مبارزه با جمهوری اسلامی حضور دارد مگر در نشریات ادبی و هنری! من در این باره هرگز با او گفتگو نمی کردم؛ ولی در همه این سال ها که مانند سربازی منظبط و رفیقی صمیمی و وفادار در خدمت سازمانش پای می کوبید؛ در همه این سال ها که خروار خروار کار ریز و درشت بر سرش ریخته بود و به شاهین ترازوی بقال خرزویل مصلوب شده بود؛ سایه حسرتی را در عمق چشم هایش می دیدم. حسرت عاشقی که از معشوقش دور افتاده بود. چنین روزگاری را من نیز تجربه کرده بودم و می دانستم وقتی ذهن آدمی انباشته از هزار قلم جنس جور و ناجور شد؛ جائی برای تخیل باقی نمی ماند. هنر همه هستی آدمی را طلب می کرد و هستی ما، در ازای سکه سیاهی به یغما می رفت. زمان به سرعت می گذاشت و ما هنوز درگیر ابتدائی ترین نیازهای اولیّه بشر بودیم. شاید آنانی که همیشه نان و آبشان برابر بوده، این حدیث را به حاشیه رفتن تعبیر کنند. ولی اگر موقعیّت و شرایطی را که ما در تبعید زیسته ایم؛ نا دیده بگیریم، در قضاوت به اشتباه می افتیم. آدمیزاد در موقعیّت داوری و قضاوت می شود!
بر گردیم! منظومه « چهار فصل» پس از هفت سال سکوت چاپ و در سال 1368 منتشر شد. به گمانم طرح و یاد داشت های آن در ایران و در سال های بعد انقلاب ریخته شده است. در این منظومه نیز همان بینش تاریخی ماتریالیستی قدیم بر ذهن شاعر حاکم است و از پیش قالب آن را تعیین می کند. شاعر ما سر گذشت و یا افسانه انقلاب بهمن را با سمبل، تمثیل و استعاره در چهار فصل می سراید. اگر کسی آشنائی مختصری با دنیای حسن حسام داشته باشد، هرگز در این منظومه سر درگم نمی شود. نمادها و استعاره ها چندان پیچیده نیستند و خواننده معنای پس و پشت آن ها را به سادگی می فهمد شب، همان شب منظومه های پیشین است، منتها « محبوبه های شب » جایشان را به « بادهای گرم عاشق» داده اند و سایر نشانه ها بی هیچ درد سری ما را به سر منزل مقصود رهنمون می شوند. سلطان ماردوش، ماهی های قرمز، مرغان شب شکار، شب پایان، جارچیان شب، زرداب ها، خلیفه و…
دریا در شعر او، نمادی از مردم است و نام های هر فصل دورانی از جنبش اجتماعی را بیان می کنند. در داستان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی نیز دریا و ماهی ها کارکرد سمبلیک دارند. منتها صمد بهرنگی تمام سمبل هایش را از عناصری انتخاب می کند که در دریا و با دریا زندگی می کنند. اگر این داستان از طرف کانون پرورش فکری کودکان و نو جوانان چاپ و با تیراژ بالا تکثیر گردید و حتی برنده جایزه شد؛ به همین دلیل سملیک بودن قصه بود. چون بر خلاف سایر کارهای بهرنگی که رئالیستی، ساده و برای اذهان کودکانه قابل فهم بودند، ماهی سیاه کوچولو تا فهمیده شود و خواننده به مراد و منظور نویسنده پی ببرد؛ نیاز به تعبیر و تفسیر داشت. ولی در چهار فصل حسن حسام ما از این تعبیر ها و تفسیر ها بی نیازیم. چرا که او به سبک سمبلیک شعرش تا به آخر وفادار نمانده است. در چهار فصل عناصر بیگانه ای به منظومه تحمیل شده اند که ربطی منطقی با دریا ندارند. سلطان ماردوش، خلیفه و امثالهم…به هر حال سمبل ها دقیق نیستند و منظومه او بین اثری سمبلیک و حکایتی تمثیلی در نوسان است. شاعر ما مسحور مفهومی است که سال ها ملکه ذهن اش بوده است: انقلاب! نام هائی که برای هر فصل بر گزیده شده نیز گویای همین دغدغه ی خاطر است:
مانداب، ظاهراً کنایه از آبی راکد و بی حرکت است. گیرم دریا گر چه هر از گاهی آرام می گیرد؛ ولی هرگز تبدیل به مانداب نمی شود. به هر حال مانداب در ساختار این منظومه دوران فترت جنبش را تداعی می کند. دروران تردید، ترس، اختناق سیاسی، ارعاب و حاکمیت شب: شب،/ در فریبکاری جادوئیش تداوم داشت/ و از سر لجاجت و تزویر/ بی امان/ بس ورد بود که می خواند/ و می تنید تند/ تندیس هول را/ بر پیکر برهنه ی دریا/ ( چهار فصل)
در چنین زمانه ای، همه سر به لاک فرو برده اند و خموده و خاموشند: دیگر نه هیچ پچ پچ بادی دور/ دیگر نه هیچ عشوه موجی شوخ / دیگر نه یک دو بیتی شیرین / نه یک غزل که باز رساند / شیرین پیام عاشق غمگین را / شوریده سر به آرزو مندی! ( چهار فصل) و… سلطان ماردوش این شب زخمی/ می رفت تا که بسازد/ شهری پر از شقاوت و غارت/ شهری پر از چپاول و تفتیش/ ( چهار فصل)
خیزاب! اگر محبوبه های شب را هنوز به خاطر داشته باشیم، عاشق دلان سرکش دریائی شاعر را بهتر خواهیم شناخت. بادهای گرم عاشقی که در دوران های خفقان و اختناق سیاسی از جان می گذرند و تا ظلمت را سقف بشکافند، دل دریا می کنند و خود را به آب و آتش می زنند.
… بنگر!/ این کاروان روشنی آور/ می آید از سراچه خورشید…/ تا این حدیث راست در آید/ عاشق دلان سرکش دریائی/ پهناب تیره را ز سر شوق/ بس نقب می زدند شتابان/ ( چهار فصل)
تمام نشانه ها با روایت شاعر از مراحل انقلاب خوانائی دارند: هر دم نسیم/ پاورچین/ در گوش آب زمزمه می کرد:/ چیزی دگر نمانده/ مهیا شو/ پیکر به آب داده خرامان است/ طاووس مست/ قایق طغیان! ( چهار فصل)
طوفان بی تردید اشاره به تلاطم ها و خیزش های جنبش اجتماعی است که می رود تا همه ساختار های جامعه ی کهنه را دگرگون کند و طرحی نو در اندازد. طوفان ویرانگر است و نسل ما خرابی های آن را هنوز به یا د دارد: با شعله های سرکش طغیان/ در آستان نعره طوفان/ گیسوی خیس پر شکنش را آب/ یکسو رها نمود/ سیماب گرم سینه خود را برهنه کرد/ و آن چشم های آبی رخشان را/ چرخاند دور/ دور/ تا افق دور…/ آنگاه/ دل را که غرقه خون بود/ از سینه خانه تبدارش/ کند و به دست های ملتهب خود فراز کرد/ دریای بی قرار… ( چهار فصل)
صبح کاذب، بعد از شبی طوفانی و طولانی، اینک در فلق نوری ظاهر شده که به تعبیر شاعر ما صبح کاذب است. برغم آن همه جان فشانی ها انقلاب به بیراهه افتاده و بر مسند سلطان ماردوش، خلیفه جلوس کرده است: در رقص شادمانه شه ماهیان آب/ در پیچ و تاب گرم باد در به در عاشق/ در بارش برهنه آواز های سرخ/ در رویش دو باره امید های سبز/ در خنده سرکش دریای مشتعل/ زیر نگاه منتظر خیل موج ها/ آن کور سوی سودائی اما:/ جان دا د و / رفت و / زود تبه شد! ( چهار فصل)
ساده نگری، ساده اندیشی و ساده کردن مسائل پیچیده اجتماعی به سیاهی و سفیدی، از ویژه گی های منظومه چهار فصل است. شاعر ما که همین مفاهیم را در منظومه های پیشین با تشبیهات نو و زبان زنده ای سروده؛ در این منظومه به نماد ها، استعاره ها، و تمثیل های کهنه و مهجوری متوصل می شود و مدام خودش را تکرار می کند. دریای حسن حسام و ملحقات آن، عمق و ژرفای چندانی ندارد و همه چیز در سطح و بر سطح می گذرد. ذهن و خیال شاعر ما محبوس دریای ساختگی است. باوری دیرینه و جان سخت ذهن و خیال او را مسخّر کرده؛ دنیایش را قالب گرفته و به مرکب خیالش افسار زده است. منظومه او باز آفرینی همه جانبه و شاعرانه یک تجربه تاریخی نیست؛ بل، باز سازی گونه ای درک و دریافت از تاریخ و تحولات تاریخی است و لاجرم تصویر ها و تخیل شاعر در همین چهار چوبه محدود شده است. در منظومه او زرداب ها هستند که دایم آیه یأس می خوانند، گرمباد های عاشق هستند که دمی آرام نمی گیرند، شب هست و سلطان ماردوش و جارچیان و عمله ظلم و غیره! با تلاش و همّت دریا دلان عاشق و مردم انقلاب می شود و این بار خلیفه سر از آب بیرون می آورد و تمام. اگر از پاره های زیبای شعر او بگذریم، باقی، تکرار ملال آور حکایتی است که پایان آن را از پیش می دانیم. باد سبکسر از سر تشویش/ پیشانی کشیده دریا را/ صد ها شیار می زد و می رفت/ ( چهار فصل)
به هر حال به گمان او، به رغم شکست انقلاب، صبح صادق هنوز در راه است. شاعر ما هرگز نا امید نمی شود: دریای بی قرار/ اما/ تا بگسلاند این/ زنجیرهای تازه نقس را/ خیل خیال خودرا/ سیال و کینه خواه/ گرداند دور/ دور/ دور تا افق دور/ « باید دو باره کاری کرد/ باید دوباره کاری کرد/ این جا اگر چه آسمان یخ زده چون قیر است/ دریا دلان آب به تدبیرند/ باید دو باره کاری کرد/ آری دو باره کاری کرد/ کارستان/ ( چهار فصل)
این نهال امید و امیدواری انگار ریشه در چشمه آب حیات دارد که همیشه سر سبز و شاداب است و هرگز پژمرده نمی شود. من حسن حسام را بار ها در بطن بحران های سیاسی، عاطفی، و مالی دیده ام و از استقامت او حیران مانده ام. آدمی که سر شار از مهربانی، عاطفه، لطف و صفاست؛ آدمی که مانند ساقه علف نو رسته ترد و شکننده است، شگفتا که هرگز نمی شکند! نمی دانم. من این دو گانگی را از مدت ها پیش احساس کرده ام. دو گانگی خدنگ و پرنده! حسن حسام روح حساس، لطیف و نازک پرنده؛ سماجت و سر سختی خدنگی را که مستقیم رو به سوی هدف پرواز می کند؛ یک جا گرد آورده است. در کارهای اجتماعی و سیاست، مانند تیرترکش کمانگیر، سخت، راست، خشک و انعطاف ناپذیر است و در هنر، مرغی است که گلی در سینه پنهان دارد. مرغ جوانی که در پایانه میانه سالی با سر خوشی چهچهه می زند: من با گلی قرار داشته ام/ که مرغی دیوانه سر را/ در سرم به جا گذاشته است/ و برای دل من/ آواز می خواند/ (خوشه های آواز)
خوشه های آواز فصل تازه ای در شعر حسن حسام است. در اکثر شعرهای این سه دفتر که در کتابی به همین نام فراهم شده است؛ صدای جوانی شاعر را می شنویم. جوانی مظلوم! شعر او، آواز دل پذیر مرد پاک باخته و آواره ای است که از دیر باز با عشق پیمان بسته است. عشق، امید، تلاش و مبارزه، مقاومت و پایمردی، با جان شاعر ما سرشته شده است و این همه جانمایه شعر او را می سازند. مرغی که سال ها در کنج دل شاعر محبوس بوده؛ در آستانه پیری، بی تابانه سر بر دیواره قفس می کوبد عشقی که سال ها فقط و فقط معطوف به خلق و وقف مردم بوده؛ اینک در جلوه های دیگری ظاهر می شود. به چهره این قاصدک شیدا، که با تأخیر بسیار از راه رسیده؛ نگاه کنید: وقتی نگاه تو می خندد/ در شادی و فراموشی/ افسون و خامش و آرام می شوم/ هرچند مثل اسب سرکش وحشی هستم/ اما / تا یال من به ناز دست تو می افتد/ هم خام می شوم/ هم رام می شوم…( خوشه های آواز)
سواری را به یاد آورید که در پژواک سمضربه های اسب و گرد و غبار میدان نبرد و غوغای جنگ های پی در پی مدام می تازد و شمشیر می زند و ناگهان به خود می آید و می بیند که در همه این سال ها « خود» را از یاد برده بوده است: بر سایه آینه های کدر/ در یکی ظهر آفتابی تیر/ به ناکهان/ دریافتم که همچنان/ در جوانی خود منجمد شده ام/ و عشق مثل پروانه ای بی قرار/ بال / بال / می زند/ در نهان خانه دل آتش گرفته ام… ( خوشه های آواز)
روزی، شاعر چریکی که از سنگر ویران شده اش بر می گشت؛ به من گفت که امید بی دانش امید نیست! گفتم شاید؛ ولی دانش هم با امید فراهم شده است. نمی دانم! به هر حال اندوهی که در شعرهای اخیر شاعر چریک موج می زد برایم نا آشنا نبود؛ وقتی برایم می خواند: چه روز بود که عقابی در جمجمه ام به خاکستر مبدل شد، بند بندم می لرزید. کنکاش و جستجوی مدام او را هم برای یافتن امیدی تازه می فهمیدم؛ ولی من از شاعر خوشه های آواز در شگفتم که گوئی اندوه هیچ شکستی را هرگز تجربه نکرده است و یا شکست به دنیای او راهی ندارد: …باور نمی کنم/ باور نمی کنم/ نه، نه، نه، نه/ من همچنان درون آینه می گردم/ تا چهره جوان و شادابش/ در چشم های من بنشیند/ تا پر شوم دو باره/ و چون اسب باد/ بتازم/ در تنگه های رؤیاها…( خوشه های آواز)
نبرد و جدال واقعی، دور از ما، در آن سوی دره تبعید جریان دارد و سوار ما، کنار اسب پی شده اش زانو زده و با حیرت چشم به افق دوخته است: باور کن/ به جان این چمنی که می روید/ اقرار می کنم/ با این همه شلوغی/ تنهایم!
گر چه تا چشم کار می کند تنهاست ولی: و با تعجب بسیار/ در گاهواره خوابم هر شب/ کابوس های سبز می بینم!
تنهائی و حسرت! سرانجام سلاح از کف می نهد و دمی آن زره کهنه را از خود دور می کند و به زمزمه های درونش گوش فرا می دهد؛ زمزمه هائی که خبر از دنیای تازه ای می دهند: کشان کشان خود را/ به سایه خاکستری ماه رساندی/ تا از ماه خسته بپرسی:/ تاج گل و شور شباب، / کافی است/ تا از حسرتی/ به حسرت دیگر سفر کنم؟ (خوشه های آواز)
در خوشه های آواز، دریچه ای که به دنیای درون او گشوده شده، نیمه باز مانده است و ما، ناچاریم سرک بکشیم تا روح عریان و گوشه های زخمی جان او را بینیم. در این شعر ها که صمیمی، زیبا و دلپذیرند؛ پرنده خسته جانش مجال پرواز می یابد. ولی تا شکی به پایمردی و امید او پیش نیاید؛ در پایان همین شعر قشنگ می سراید: و ما همچنان مانده،/ در صحرای بی پایان خنجر و خار و کابوس خود/ یک نفس/ پای می کشیدیم / و در تلاشی صعب/ خود را به پیش می بردیم،/ تا آن دستی را پیدا کنیم/ که به جای خنجر خون آلود/ شاخه گلی هدیه می کند/ تا تو بیائی ….و ترانه روشنت را بخوانی! ( خوشه های آواز)
در روزگار تباهی ها که امید های بسیاری بر باد رفته است؛ شاعر ما بر گرد آتشی که از روزگاران جوانی در سینه اش شعله می کشد؛ چون پروانه ای شیفته و عاشق مدام بال می کوبد. می سوزد و بال بال می زند! صدای همین بال کوبیدن هاست که از زندگی و شعر او مدام به گوش می رسد. زندگی و شعر شاعر خوشه های آواز از هم جدا نیست؛ در هم عجین شده است. شعر و زندگی اجتماعی و سیاسی او بر هم تأثیر گذاشته و می گذارند. حسن حسام بیشتر از هر شاعری به شعر های خودش شباهت دارد: این طوفان است / که از زمین و زمان می رسد/ « نمک جهان» / اشک هایت را آینه کن/ و پشت پر چین عشق پناه بگیر/ و با بال های پروانه/ بال/ بال/ بزن/ برو بسوز/ شیفته جان/ … ( خوشه های آواز)
از این تبار می توان چندین شاعر دیگر نیز نام برد. مثل سعید سلطانپور، خسرو گلسرخی، نعمت میرزا زاده، ( م. آزرم)، حسین اقدامی و…که از هم نسل های او بودند. این شعر چاپ نشده سعید سلطانپور، که بر پشت عکس دوران جونی اش به برادری پیشکش شده، زبان حال تمامی شاعران هم قبیله و هم تبار اوست.
برگ خشکی را بیاد آر/ که در باد ها می رود/ و بگو/ تو هرگز باد ها را نشناختی/ تو عاشق باد ها بودی!
اگر کمی در تاریخ بالا تر برویم به فرخی یزدی و میرزا زاده عشقی و ابوالقاسم لاهوتی می رسیم. غرضم قیاس کیفیت و ارزش ادبی شعر های آنان نیست. چرا که هر کدام در زمانه ای متفاوت می زیسته اند و اغلب آن ها در جوانی به خنجر حکام عادل!! به قتل رسیده اند؛ ولی رشته ای شعرآن ها را به هم پیوند داده و می دهد. در واقع وجه مشترک این شاعران، نزدیکی آن ها به کانون آتش و درگیری و رویاروئی با حاکمیت و قدرت سیاسی است. صراحت و عریانی کلام شاعرانی از این تبار ناشی از طرز زندگی اجتماعی و سیاسی آن هاست. این شعر گر چه برهنه و بی پرواست؛ ولی بی بضاعت نیست. مفاهیمی که ناگزیر به شعرراه پیدا می کنند؛ و یا از اشعار آن ها استنباط می شوند؛ جامه فاخر به بر ندارند و خود را در ابهام و ایهام شاعرانه نمی پوشانند. این کار نقض غرض خواهد بود. شعر اجتماعی و سیاسی غامض، پیچیده و پر راز و رمز نیست. در دسترس همگان است. دردها و رنج ها و خون از جداره نازک شعر اجتماعی و سیاسی به بیرون نشت می کند. این شعر اگر با خودش صادق باشد؛ بناچار مهر زمانه اش را بر پیشانی دارد؛ معاصر است و بی شک عمرش به درازی عمر شعری که به مفاهیم مجرد و کلی انسانی پرداخته؛ نخواهد بود. به همین سبب، بررسی بستر و موقعیّت اجتماعی، بررسی دوران و اندیشه غالب زمانه نویسنده و شاعر به درک و فهم متن و مطلب کمک می کند. آنانی که هنرمند و زمانه اش را کنار می گذارند و فقط به بررسی متن می پردازند؛ منظور دیگری از هنر مراد می کنند و درک متفاوتی از هنر و رسالت هنر دارند. من دنیای آن ها را کم و بیش می شناسم. گیرم همیشه مانند جهانگردی از کنار بناهای سترگ و چشمگیرشان گذشته ام و هرگز تحفه و سوقاتی با خودم نیاورده ام. تماشا کرده ام و گذشته ام. چون « فرم » هر چقدر هم زیبا کامل و استادانه ساخته و پرداخته شده باشد؛ به تنهائی مرا ارضا نمی کرده و نمی کند. زیبائی فرم اثر هنری اگر در خدمت محتوای متعالی و انسانی قرار نگیرد؛ از رسالت اجتماعی هنر و هنرمند دور می افتد. مدرن ترین نقاش معاصر و تابلو گرونیکای او را دو باره مشاهده کنید! کوبیسم او در پی ضرورتی زاده می شود؛ نگاهی که می خواهد دنیای آشقته و درهم ریخته انسان معاصر و مدرن را در تمامی ژرفا و ابعادش ببیند؛ با ذهنیّتی هنرمندانه باز آفرینی و ترسیم کند. نمی دانم! من هنوز هم نمی دانم اگر انسان معاصر و سرنوشت او را از شعر و هنر حذف کنیم چه چیزی برای هنر باقی خواهد ماند. هر چند، زمانی که انسان معاصر به حریم شعر راه می یابد؛ مصائب خودش را نیز به همراه می آورد. وقتی شاعری مانند فروغ فرخ زاد محله کشتارگاه و دنیای بچه های جوادّیه را به حریم شعر می برد؛ لاجرم کف پای شعرش خونی می شود.
و مردم محله کشتارگاه/ که خاک باغچه شان هم خونی است/ و آب حوض هاشان هم خونی است/ و تخت کفش هاشان هم خونیست/ چرا کاری نمی کنند/ چرا کاری نمی کنند؟ ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)
چنین شعری بر لبه تیغ قدم بر می دارد و اگر هنر شاعری به فریاد نرسد، سقوط می کند.
کسی از آسمان توپخاه در شب آتش بازی می آید/ و سفره را می اندازد/ و نان را قسمت می کند/ و پپسی را قسمت می کند/ و باغ ملی را قسمت می کند/ و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند/ و روز اسم نویسی را قسمت می کند/ و… و هرچه باد کرده باشد قسمت می کند/ و سهم ما را هم می دهد/ من خواب دیده ام/ ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)
بی شک کسی که در شب آتش بازی خواهد آمد؛ امام زمان نخواهد بود. فروغ فرخزاد چشم به راه انقلابی است که قرار است بیاید و به بی سامانی ها سامان ببخشد. ( فروغ زنده نماند و ندید که آن « نور سیاه» ( 4 ) آمد و به جای نان، مرگ را عادلانه بین پیر و جوان تقسیم کرد) حسن حسام نیز سال ها بعد از مرگ فروغ هنوز بر این باور است و در شعر « مقتول لعنت آباد » همین مفهوم را به گونه ای دیگر می سراید: می آئی / در هلهله هزاران مشت/ در رودخانه ای از آژیر کارخانه ها/ در هجوم رویش مزارع آزاد شده/ در سفره های پر از نان/ و بر تلی از حلبی آباد های ویران/ … آهای!/ مقتول لعنت آباد/ که دشنه ای در پشت/ و زخمی درشت بر سینه داری/ می آئی/ می آئی/ ( خوشه های آواز)
آنتوان چخوف می گفت بین هنر و ابتذال یک قدم فاصله است. چنین خطری مدام شاعر اجتماعی و سیاسی را تهدید می کند؛ به ویژه شاعران و هنرمندانی که برهنه به میدان کار زار سیاسی پا گذاشته اند و مجالی نیافته اند تا با فاصله و از بیرون نگاه کنند. سعید سلطانپور که ذهن و خیالی سور رآلیستی داشت، وقتی وارد جریانی سیاسی و انقلابی شد؛ از این دنیا فاصله گرفت و کلامش صراحت شگفت انگیزی یافت: من آن مسلسلم که از متن انقلاب می گذرد! حتی شاعری نظیر شاملو، زمانی که با چریک ها همدل و همزبان می شود؛ بناچار چندین پله از باروی بلند شعرش فرود می آید و در ستایش قهرمانش می سراید: دریغا شیر آهنکوه مردا/ که تو بودی/ و کوهوار/ پیش از آنکه به خاک افتی/ نستوه و استوار/ مرده بودی/ ( ابراهیم در آتش)
چنین شعری سراسیمه و شتابزده است تا هر چه زودتر و از کوتاه ترین راه پیامش را به مردم برساند. شاملو شاعری اجتماعی و سیاسی است و شعرش متأثر از افت و خیزهای جنبش های اجتماعی و بناچار متأثر از افت و خیزهای درون انسانی! او که در شعر به مقام شامخی دست یافته، زمانی که در کانون آتش قرار می گیرد؛ پایش می لغزد و شعرش به شعار نزدیک می شود. گیرم که شعار هم نوعی شعر سیاسی است! باری، بیشتر شعرهای دفتر سوم خوشه های آواز بر روی همین مرز باریک و لغزان حرکت می کنند: صد ها زخم دهان گشوده در یکی تن/ به چرک و به خون و ورم یله شده/ لهیده و ویران/ به آوازی کوتاه،/ حنجره ی خونین را خراشی دو باره می دهد:/ « نه»/ که از هیبت آن/ جلاد را رعشه به جان می نشیند/ « عجب جانی دارد این مرد»/ نا مرد می گوید/ و پیچکی که به زحمت/ تا روی پنجره خود را بالا کشیده است/ در بارشِ تاریک شلاق و تبر/ آن« نه» ی روشنِ خونین را می شنود/ چنان چون مادری که قلب جوان اش به کنده قصاب دیده باشد به هنگامی که ساطور برای شقه کردن فرود می آید؛ / آتش گرفته،/ سر به چوبه پنجره می کوبد/ و برگ/ برگ/ در شیونی خفه شده/ می بارد/ تلخ …( خوشه های آواز)
این شعر حسن حسام « نازلی» احمد شاملو را بیاد می آورد. موضوع هر دو شعر مقاومت دلیرانه انسان مبارزی است در برابر شکنجه و دژخیم! گیرم احمد شاملو شعرش را در زمانه سانسور حکومت پهلوی می سراید و بناچار پوشیده و در پرده سخن می گوید. شاملو حتی به شکنجه و خشونت هیچ اشاره ای نمی کند. خشونت و مقاومت از فحوای کلام او استنباط می شود و به شعر او تعالی می بخشد؛ ولی در شعر ابراهیم در آتش که چند سال بعد در رثای رضائی سروده، به ورطه دراز گوئی می غلطد و در نهایت شعرش، شعر متوسطی از آب بیرون می آید. در شعر «آن « نه ی روشن و خونین » حسن حسام، خشونت عریان است. هر چند این صراحت کلام کار چندانی از پیش نمی برد و به شعر او لطمه می زند. پیچکی که به زیبائی وارد دخمه شده و شاهد ماجراست؛ می توانست شعر او را از ریشه دگرگون کند؛ ولی از این عنصر جنبی و دل نشین به خوبی استفاده نمی شود. من شعر او را با حذف تأکید های مکرر شاعر بر ساطور و تبر و بارشِ شلاق، می نویسم تا در روشنائی قضاوت شود: صد ها زخم دهان گشوده در یکی تن/ به چرک و به خون و ورم یله شده/ لهیده و ویران/ به آوازی کوتاه،/ حنجره ی خونین را خراشی دو باره می دهد:/ « نه»/ و پیچکی که به زحمت/ تا روی پنجره خود را بالا کشیده است/ سر به چوبه ی پنجره می کوبد/ و برگ/ برگ/ در شیونی خفه شده/ می بارد/ تلخ… ( خوشه های آواز)
غرض القاء شقاوت است در شعر و در هنر، نه به رخ کشیدن آن. بگذار نمونه ای بیاورم. در آن سوی دیوار مردی را بی رحمانه شکنجه می کنند که ما او را نمی بینیم. دوربین فیلمبردار روی موشی که به سختی می لرزد و چشم هایش از هراس در حدقه می چرخند؛ زوم می کند و از این طریق شقاوتی که در پشت دیوار می گذرد به ما منتقل می شود و این، نامش « هنر» است. کاری که شاملو در وارطان سخن نگفت بخوبی از پس آن بر آمده ولی در شعر ابراهیم در آتش شکست خورده است! دلیل نا مرادی شاملو در این شعر، بر حسن حسام نیز پوشیده مانده است! بگذریم!
در دفتر اول خوشه های آواز شعری دارد به نام « آمد و رفت» که در آن، جمله « من کار می کنم» را مانند تخته سنگ های تراشیده و یک دست، منظم، طبقه طبقه، روی هم چیده است. جمله من کار می کنم، به عمد، بیش از بیست و پنج بار مکرّر شده و مثل کاری مداوم، شاق و یک نواخت، جانفرسا است. این بنای سنگی چنان روی قفسه سینه ات سنگینی می کند که به سختی نفس می کشی:…من کار می کنم/ کار/ و به ناگاه/ با پیچ باد/ پیچان/ پیچان/ پائین می آیم/ و مثل برگ/ بر خاک می شوم/ و مثل برگ/ در خاک می شوم/ و مثل خاک/ خاک می شوم! ( خوشه های آواز)
جوهر این شعر، فلسفه حیات و شعر و هنر شاعر ماست!
بر گردیم!
باری، طی سفری سی و چند ساله، هر از گاهی، روی شعر های خوشه های آواز مکث کرده ام. بررسی کامل تمام شعر های این سه دفتر، در حوصله مقاله نمی گنجد و سخن بیش از این به درازا می کشد. غرض طرح تصویری بود از نویسنده و شاعری که از نزدیک می شناختم و می شناسم. به هر حال، من شعر های دفتر اول و دوم خوشه های آواز را بیشتر می پسندم و امید وارم این دنیای تازه همچنان بسط و گسترش و تعمیق یابد. هر چند در هوای نازک و زلال این دنیای تازه، هنور رگه های زمخت و نا هموار، مانند پاره های ابر سرگردانند و بر شفافیت شعر سایه می اندازند؛ ولی نسیم خنک و فرح بخشی که از دریا می وزد، ابر های ولگرد را با خود می برد. شاعر ما فرزند سرزمین خرم گیلان است و در سفر، جانِ سبزِ سبزِ جنگل های شمال را با خود به همراه آورده است. در شعر و زندگی او، گاهی ترنم خیال عمر خیام نیشابوری را از راه دور می شنوی و حضورش را همه جا، حتی در کنار گل های زیبای لب بالکن آپارتمان کوچک شاعر، درختچه های نارنج و شاخه های مو، جام های خوشرنگ شراب؛ پاکیزگی، چهره همیشه گشاده و خنده های شادمانه او، احساس می کنی. شاعر ما، هنر زیستن؛ شادمانه و زیبا زیستن را از خیام به نیکی آموخته است؛ جام اندیشه های او را هم لاجرعه سر کشیده است و سر مست شده است. بی سبب نیست که رایحه جنگل های باران خورده شمال و عطر اندیشه های خیام، در هوای زندگی و شعر او چرخ می زنند: نه من خدا را باور دارم/ نه عیش خانه ی او را/ در آن جهان!/ نه جو های عسل/ می جویم/ نه حور و غلمان/ می خواهم/ بر من؛/ همین دو پیک تلخ و غم یار؛ /کافی است.( خوشه های آواز)
کم کم به پایان راه نزدیک می شویم و من « ارمغانِ راه» شاعر را برای حسن ختام می آورم: در راه،/ از این سر دریا/ تا آن سر دریا/ چوپان های بسیاری دیده ام/ که رمه هایشان را پروار می کردند،/ برای قصابان/ من امّا/ با تمام بی وزنی شاعرانه ام/ از کوله بار وزن ها/ بالا رفتم/ تا آن سوی تمام شدن،/ در شعری پرواز کنم،/ که گلی به منقار دارد؛/ هدیه ای برای شما. ( خوشه های آواز)
پاره ای از حقیقت در این تواضع و فروتنی به چشم می خورد. حسن حسام شعر معاصر را بخوبی می شناسد. از کودکی، از زمانی که بابت هر بیت شعری که به خاطر می سپرد و حفظ می کرد، سکّه ای از معمّم بزرگ رشت می گرفت؛ با شعر کلاسیک و اوزان عروضی هم آشنا شده است. منظور آن چه حسن حسام را در خوشه های آواز، از شاعران هم نسل و هم تبارش متمایز می کند؛ سبک و زبان و سیاق شعری او نیست. وجه تمایز شعر حسام، در طبیعت گرائی، تصویر سازی، سادگی و صراحت کلام، لحن صمیمی، طراوت و شادابی فضای شعری، امید، سرزندگی و عشق سرشار به زندگی و به انسان است.
حسین دولت آبادی
( ١ ) در بعضی از کشور های عربی به تاکسی و درشکه « سیاّره» می گویند.
( 2 ) این شعر را از روی حافطه نقل کرده ام وکم و کاستی های احتمالی آن را گردن می گیرم!
( 3 ) سعید سلطانپور به همراهی اکبر میرجانی و مهرداد « نشر حسن ضیاء ظریفی» را در لندن دایر کرده بود. منتخب شعر های حسن حسام را همین انتشاراتی چاپ و منتشر کرد!
( 4 ) نطفه های این سازمان در زندان بسته می شود. در سال های آخر، مشی مبارزه ی مسلحانه از جانب سه محفل سیاسی زیر سؤال می رود. محفل AکهبهخطچهارموسوماستومحفلBکهازاعضایسابقسازمانچریکهایفدائیخلقهستند.محفلCرامجاهدینیتشکیلمیدهندکهبهمارکسیسمگرویدهاند.بعدازپیروزیانقلاب!! تلاش « خطچهار» برایپیوستنواتحادباسازمانچریکهایفدائیشکستمیخوردوآنهاکهدرزندانبهدرکواحدیازمارکسیسموخطومشیسیاسیرسیدهبودند؛سازمانیرابهوجودمیآورندکهبه « راهگارگر» معروفشد.
( 5 ) امام جمعه ی وقت رشت،کهدوستومریدپدرحسنحسامبوداعمالنفوذاوسببشدتاحسنحسامازمرگنجاتپیداکند.
( 6 ) « نور سیاه» نام شعری از کمال رفعت صفائی است!… صبح بود و/ نور سیاه/ مذهب خود را افراشت!