سایت فدائی، ارگان رسمی سازمان اتحاد فدائیان کمونیست
سرگذشت آقای چوخ بخت یوخ (چوخ بختیار)
سالها پیش معلم خوبمان ” صمد بهرنگی ” در آخرین بخش کتاب ( کند و کاو در مسائل تربیتی) از آقائی صحبت کرده بود که اسمش ( اقای چوخ بختیار ) بود . اسم این آقا سالها ورد زبان ما بود ، اما زیاد دوستش نداشتیم چرا که گاهی شبیه خودمان میشد . به همین دلیل کمکم به فراموشی سپرده شد . اما آقای چوخ بختیار علیرغم فراموش شدنش همچنان بود بود وبود تا سال 57 خیابانها شلوغ شد . مردم زنده باد مرده باد میکردند . او هم گاهی برای تماشا میامد . گاهی هم دور و بر صفوف تظاهرات می پلکید و اگر کشت و کشتاری در کار نبود مشتی هم گره میکرد و فریادی هم میزد . در موقع دادن شعارهای تند و تیز گاهی سرفه اش میگرفت و گاهی دماغش را فین میکرد و فریادی هم میزد . شاه که رفت یواش یواش ته ریشی هم گذاشت و روزهای جمعه با عرق چین و زیر شلواری در نماز جمعه شرکت میکرد . روزهائی که هر گروه سیاسی برای خودش ستادی برپا کرده بود آقای چوخ بختیار سرش شلوغ بود . می بایست از صبح راه بیفتد و تا غروب از دم در این ستاد به دم در آن ستاد برود . در کلاسهای آموزش اسلحه شرکت کند و گاهی هم به حرفهای مبلغین رنگارنگ گوش فرا دهد . البته زیاد سر در نمی آورد که دعوا بر سر چیست . غروب ها را در کمیته محله میگذراند و نماز غروب را در صف دوم پشت سر حاجی آقا می ایستاد . به همه لبخند میزد و از همه طلب دعای خیر میکرد . صلوات را با صدای بلند جواب میداد ، یک حس غریزی به او می گفت که صلوات نمیتواند در آینده ضرر داشته باشد . اما بوهای بدی از این سوسیالیسم و امپریالیسم و نمی دانم چی چی ایسم به دماغش میخورد . گاهی همراه خانم به حراجیهائی که در خانه های شخصی بر پا میشد سر می زد و گلدانی ، شمعدانی ، چیزهایی از این دست که همیشه دلش میخواست داشته باشد آما نمیخواست پول بابت شان بدهد ، تقریبا به مفت میخرید و در خانه تلنبار میکرد . یک تسبیح شاه مقصود هم خریده بود که گاهی در اداره جلو ری پهن ها از جیب در می آورد و صلواتهایش را همراه مخارج اضافی ماهانه اش میشمرد . خرجهای اضافی پولهایی بودند که بعنوان کمک به کمیته و سازمانهای سیاسی کرده بود . تقریبا به همه شان کمک کرده بود چون کسی نمیدانست ریش و قیچی بدست چه کسی خواهد افتاد .
وقتی ستادها را جمع کردند مقداری خوشحال شد چون بخشی از هزینه های اضافی کم شدند . به بچه هایش سفارش کرده بود که دنبال این سازمانهای سیاسی نروند والا شکایت شان را به حاجی اقا خواهد کرد . بچه ها میدانستند که بابا توپ می آید و چنین جراتی ندارد . فردای روزی که رئیس اداره کفشهایش را توی اطاقش در اورد و دمپائی پوشید آقای چوخ بختیار هم دمپائی های توی حمام منزل را در صفحه اگهی های روزنامه ای پیچید و به اداره برده بود ( از محسنات اسلام این است که پای آدم زیاد توی کفش چرمی نمیماند که میخچه بزند ) .
ریش تازه بلند شده اش میخارید اما آنرا در خفا می خاراند که نگویند تازه کار است .
اگر این چریکها و مجاهدین نبودند همه چیز بخوبی پیش میرفت . اولها به عادت همیشگی میگفت دنیا را آب ببرد مرا خواب میبرد . اما حالا شب ها خوابش نمیبرد ، ( نکند آنروزی که جلو ستاد بودم کسی از اینها مرا دیده باشد ) کردها از اینها هم بدترند . مملکت را دچار جنگ داخلی کرده اند . می خواهند مملکت را تجزیه کنند . وا مصیبتا (( یکی از اقوام خانم کرد است ، نکند ما را به جرم خویشاوندی با او از اداره بیرون کنند ؟) و همه این ترسها وادارش میکرد که روزبروز در اسلام نمائی بیشتر اغراق کند تا جایی که معون جدید اداره را به شک انداخته بود . پرونده اش را ده بار زیر و رو کرده بودند . چیز دندان گیری پیدا نمی کردند . بالاخره او را مسئول نمازخانه اداره کردند . او هم شب یک قوطی شیرینی خرید و با خانم و بچه ها جشن گرفتند . خانم یک جفت دم پائی نو بعنوان کادو به چوخ بختیار هدیه داد که به اداره ببرد و او هم به خانم وعده داد که از بوتیکهای تخت جمشید سابق یک چادر مشکی مد روز برای خانم بخرد . ( زنها زیر چادر بفته اند که رفته اند آنوقت هائی هم که نرفته بودند چیزی بما نمیرسید ) آی اگر این صدام افلقی نبود دنیا چقدر خوب بود . آقای چوخ بختیار به همان گلاب پاشیدن همراه دسته های سینه زنی راضی بود . جنگ چیز بدی هست . خبرها و شایعات را از هر رادیو و هر کسی بود می شنید و باور می کرد .دنیا تندتر از قدرت تطابق او در حال دگرگونی بود . آواره های جنگ همه جا را شلوغ کرده بودند . میگفتند (( همه دزد شده اند )) و هر شب دم در خانه آقای چوخ بختیار کشیک میکشدند که بدانند چه وقت از خانه بیرون میرود تا هست و نیست اش را تالان کنند . اگر چراغ را خاموش میکرد دزدها می آمدند ، یا بمب افکن ها ممکن بود راست خانه او را مورد هدف قرار دهند و بمب ها از پنجره بیایند تو . آقای چوخ بختیار هر شب تا صبح توی حیات قدم میزد . سیگاری هم نبود اما گاه گاهی کبریت میکشید تا دزدها بفهمند که نوز بیدار است .
دیروز گوشت را کوپنی کردند ، امروز برنج را ، فردا شیر و ماست و روغن را ، ای داد بچه را هم می خواهند به سربازی ببرند . (( بیخود نبود گفتند بچه های پانزده ساله شان شد جلوی گلوله شان بگذارند )) بلی این یکی را دیگر نخوانده بود . یک ماه حقوق اش را به جبهه ها فرستادند . زیاد مهم نبود با دو سه فقره رشوه جایش را پر کرد . برادرزاده خانم قول داده بود که دستش را توی یکی از حجره های آقایان بند کند . گاهی تلفنی را جواب بدهد و معامله ای جور بکند و حق دلالی اش را بگیرد .اما این بچه سربازی بردن را هیچ کاریش نمیتوانست بکند .
برادر زاده خانم مشکل آقای چوخ بختیار را کل کرد .
صد هزار تومان جانم ، صد هزار تومان بده خلاصشان کن برای هر یکی صد هزار تومان .
اگه قرار باشه با صد هزار تومان معفیت بدن که همه میگیرن ؟
نه جانم بده قاچاقچی که ببردشون بیرون
یعنی جگر گوشمه بدم دست قاچاقچی ؟
خوب نمی خوای بده دست گروهبان ببردش جبهه !
چطور میتوانست دوری نازنینهایش را تحمل کند . از غصه دق می کرد . خودش هیچ خانم یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون بالاخره برادرزاده خانم راضی شد دار و ندارشان را برایشان بفروشد و همه را با هم راهی کند . دار و ندار آقای چوخ بختیار بعد از سالها زحمت و کارمند پائین رتبه و بالا رتبه بودن شد یک میلیون تومن (( مگر قر و فر این خانم و بچه های نازنینش با آن جش تولد های پر خرج گذاشت پولی برای روز مبادا پس انداز کنیم ؟ ))
(( خدا پدر کردها را بیامرزد وگرنه ما از کدام راهی میتونستیم خودمون را از عفریت جنگ نجات دهیم ؟ ))
اگر بدانید با چه مکافاتی از ترکیه خلاص شدند . شاهی به شاهی پولهائی را که به سازمانهای سیاسی داده بودند با نشانی ستاد و اسم رفقا و برادران ، همه را صدبار گفتند تا بالاخره از سه سازمان سیاسی کاغذ تایید گرفتند و به صلیب سرخ نشان دادند و سرانجام فرستادندشان اروپا . خیلی پول خرج کردند ، البته جواهرات خانم را نفرختند .
به محض ورود به اروپا طبق مد آنروزها آقای چوخ بختیار و خانم اسمشان را عوض کردند . ای مبادا روزی روزگاری خدای ناخواسته ترورشان کنند . خانم ولیمه ای برای دوستان دادند و بعد از شرح مصیبت تحت تعقیب سیاسی بودن آقای چوخ بختیار و اینکه با رئیس اداره دعوایش شده است و پاسدارها چنین و چنان کرده اند و بالاخره در خانه دوستی پنهان شده اند و توسط سازمانهای سیاسی به خارج اورده شده اند و …
بخاطر رعایت امنیت حال ایشان و خانواده که در همه این فراز و نشیب ها شریک ایشان بوده اند ، باید که اسمشان را تغییر بدهند . از انروز آقای چوخ بختیار به آقای چوخ بخت یوخ تغییر نام داد .
روزهای اول خانم و بچه ها و گاهی خود آقای چوخ بخت یوخ در ولایت فرنگ دلشاد بودند . زرق و برق محیط تازه از خود بیخودشان کرده بود و به سرنوشت لعنت میفرستادند که چرا از اول در چنین مکانی بدنیا نیامده اند . دلشان هوای همه چیز میکرد از بستنی رنگارنگ و همبرگر گرفته تا مبل و فرش و وسایل آشپزخانه استیل و خانه ویلائی ، اما چند روزی که گذشت فهمیدند با جیب خالی هوسهای بزرگ نمیشود کرد . کم کم توسط دوستان و آشنایان دکانهای ارزنفروشی و دست دوم فروشی را یاد گرفتند.
(( ببین بخت یوخ ، مثل همان مدله که هزار تا باید بابت اش داد ف فقط مارکش فرق میکنه اونهم قیچی میکنیم ))
(( ببین بخت یوخ ، حراج طده بودند نصف قیمت ، مهری خانم هم خرید .))
پاها بدنبال دکان حراجی تاول زده بود و چشمها به مارک قرمز حراج حساسیت پیدا کرده بودند . خانه پر شده بود از اشیای بی مصرف که تنها بخاطر حراج بودنشان خریده شده بودند . آقای چوخ بخت یوخ گاه نک و نالی میکرد اما خانم زود جلویش در میامد هر چه روزهای بیشتری میگذشت مشکل زبان بیشتر خودش را نشان میداد . گرچه دائم یک فرهنگ لغات روز زانوی آقای چوخ بخت یوخ بود و دنبال اسم بشقاب و نعلبکی میگشت اما هر چه بیشتر تلاش میکرد کمتر دستگیرش میشد . خانم چندتا جمله یاد گرفته بود مثل (( قیمت این چنده )) ، کمتر نمیدی )) ، (( می خوام )) ، ((نمی خوام )) بسش بود . پول را میداد و (( متشکرم )) را هم یاد گرفته بود . (( از زیر چادر چاقچور ماندن که بهتر است ، مرده شور ترکیب شان را ببرد )).
سالهای اول آقای چوخ بخت یوخ در هر مراسم سیاسی از هر گروه و سازمانی که بود شرکت میکرد . بالاخره اینها کمکش کرده بودند ، نه ببخشید ! خودش یک روز بالاخره با خاطر مسائل سیاسی مورد تعقیب حکومت بوده . (( وانگهی حکومت چندان دوامی هم ندارد ، فردا اگر تقی به توقی بخورد همین ها هستند که همه کاره مملکت میشوند )) اما ذهن سیاسی اش آنقدر یاری نمیکرد که بداند شانس کدامشان بیشتر است .( کی فکر میکرد آخوند ها مملکت را بدست بگیرند ، دیدی که گرفتند ، اینها را هم اینطوری نبین ، یک دولتهایی پشت سرشان است .)
خانم چوخ بخت یوخ هم اغلب با آقا می آمد . بالاخره لباسهایش را می بایست در جایی بپوشد و نشان بدهد ، اما تظاهرات خیابانی زیاد به مذاقش خوشایند نبود . (( این اروپای مرده شور برده همیشه بارانی است ، آدم موهایش خراب میشود )).
روزی بر حسب اتفاق در یکی از جلسات سیاسی رای گیری میکردند ، آقای چوخ بخت یوخ هم برای اینکه از قافله عقب نماند دستش را بلند کرد ، بعد فهمید که اسمش را نوشته اند . یکی از جلسات انجمن های دمکراتیک بود و همه جور آدمی میتوانست عضو بشود . خوب او هم عضو شده بود . قرعه کشیدند و آقای چوخ بخی یوخ هم جزو هیات مدیره انجمن شد . خانم همان شب خبرش را به همه خانم های چوخ بخت یوخ دیگر داد و کلی هم پز دادند که (( با اکثریت قاطع آرا چوخ بخت یوخ انتخاب شده است .))
خانم هر روز برای چوخ بخت یوخ مراجع میتراشید و از او میخواست که کارشان را درست کند و چون چوخ بخت یوخ نمیتوانست کارشان را درست بکند روز بروز اعتبار انجمن در نظر خانم و دوستانش کمتر و کمتر میشد . آقای چوخ بخت یوخ مقداری نگران بود . یک چیزهائی در اعماق ذهنش به او هشدار میداد که زیاد تند نرود . (( تقصیر خانم است که همه را خبر کرده )) و یک روز سر شام به پسر بزرگش یوسف که حالا او را ژوزف صدا میزدند بهانه گرفت که (( چرا سرش را تراشیده و کاکل خروسی بالای سرش گذاشته )) و با خانم که مدافع ژوزف بود دعوای مفصلی کرد . خانم دو هفته توی اطاق بچه ها می خوابید . سرانجام آقای چوخ بخت یوخ ناچار شد با خریدن زولبیا از یک فروشگاه ایرانی صمیمیت و گرما را به خانواده بازگرداند و با خانم آشتی کند .
جلسات انجمن ماهی یک با تشکیل میشد و هر بار آقای چوخ بخت یوخ در مقام یکی از اعضای هیات مدیره پشت میز می نشست و به حرفهای رئیس و نایب رئیس گوش میداد و بعنوان تائید سر می جنباند . بعد از مدتی کارهای اجرائی انجمن شروع شد و آقای چوخ بخت یوخ میبایست برود و در خیابانها اعلامیه بچسباند . این دیگر کار او نبود . می بایست اعضای ساده این کار را بکنند . اما آنها نمیکردند . یک بار خانم مریض بود و عذر خواست . یک بار بچه تب کرده بود ، یک بار به کلاس شبانه میرفت . اما بلاخره مورد انتقاد شدید قرار گرفت و تا گوشهایش سرخ شد . غریزه دفاع از خود او را متوجه کرد که همیشه آنها دیگر تصمیم را از پیش گرفته اند و در جلسات اعلام میکنند . هیچ نظرخواهی از او نمیکنند . او تنها سرتکان میدهد و بس . مسئله را با دوستی در میان گذاشت که سابقه اش در اروپا از او بیشتر بود . دوست چوخ بخت یوخ باو فهماند که این انجمن ها در واقع شعبه های غیر رسمی سازمانهای سیاسی هستند و او خودش را مچل کرده است .
آقای چوخ بخت یوخ تصمیم گرفت در جلسه آینده این مساله را جلوی روی همه اعضا طرح کند و افشاگری کند . هر چه باشد او می بایست از حیثیت سیاسی خودش دفاع کند . حکومت حق آنها را خورده بود و باین روزشان نشانده بود ، نمیبایست اجازه بدهد در اینجا هم حقش خورده شود . اما روز موعود بعد از من من کردن تنها توانست بگوید که بدلیل گرفتاریهای خانوادگی استعفا میدهد . هیات مدیره انجمن هم بلافاصله یک رزرو به جایش تعیین کرد . خانم چوخ بخت یوخ به دوستان گفت که آقای شان بدلیل اینکه مشغول نوشتن یک کتاب مهم است فعلا استعفا داده است . بعدها که انجمن از هم پاشید ، چوخ بخت یوخ میگفت (( من همان وقتی که خودم را کنار کشیدم می دانستم آخرش چنین خواهد شد )).
تب سیاسی آقای چوخ بخت یوخ همراه با فروکش کردن فعالیت های سیاسی خارج کشور فرونشست . پس از آن در هیچ مراسمی پیدایش نمیشد . میگفت : اینها دکان باز کرده اند ، چهار نفر و نصفی آدم چکار میتوانند بککنند ؟ کسی باینها گوش نمی دهد . اما اینرا پیش هر کسی نمیگفت ، تنها به خانم میگفت آنهم موقعی که خانم دلش هوای مجالس میکرد .
ادامه دارد .
منتشر شده در نشریه ی کار کمونیستی