اتحاد فدائیان کمونیست
کار ، مسکن ، آزادی ، جمهوری فدراتیو شورائی!

سرگذشت آقای چوخ بخت یوخ (چوخ بختیار) قسمت 2

گفتیم که تب سیاسی آقای چوخ بخت یوخ همراه با فروکش کردن فعالیت های سیاسی خارج کشور فرو نشست . پس از آن در هیچ مراسمی پیدایش نمیشد . میگفت (( اینها دکان باز کرده اند ، چهار نفر و نصفی آدم چکار میتوانند بکنند ؟ کسی به اینها گوش نمید هد )) . اما اینرا پیش هر کسی نمی گفت ، تنها به خانم میگفت . آنهم موقعی که خانم دلش هوای مجالس میکرد .
در کنار این همه مشغله سیاسی آقای چوخ بخت یوخ میبایست به فکر زندگی روزمره هم باشد . با هزار جان کندن مقداری زبان یاد گرفته بود و دست و پا شکسته چهار جمله را از این اداره به آن اداره میبرد . نه اینکه اهل کار نباشد ، کار در خور خودش را پیدا نمیکرد . مدتی در یک مغازه ایرانی شاگردی کرد . کار سیاه بود و عاقبت نداشت . همپالگیها هم می آمدند ، می دیدندش خفت داشت . دوست صاحب کار هم گاهی مزدش را ناتمام میداد و او هم بخاطر دوستی چیزی نمیتوانست بگوید . خانم گفتند (( بدلیل امنیتی این شغل مناسب او نبود )) . مدتی نگهبان شبانه هتل بود اما نمی شد هر شب خانم را تنها گذاشت . تازه این کار هم سیاه بود و سابقه کار هم نمیگرفت . تجربیات اداری او بدرد این ولایت نمی خورد اگر هم می خورد او که زبان آنچنانی بلد نبود . حتی اگر جواهرات خانم را هم میفروخت باز هم نمیتوانست دکان کوچکی بخرد و کاسبی کند . وانگهی کاسب بلد نبود . کاسبی آدم هفت خط می خواهد که او چند تا خط کم داشت .
نگران و افسرده احساس بیچارگی میکرد آنقدر از این کلاس زبان به آن یک و از این دوره به آن یکی رفته بود که همه چیز برایش تکراری شده بود . به عادت قدیم آگهی های روزنامه های ایرانی را نگاه میکرد اما چیزی برای او نداشت . همه اش تبلیغات آبلیمو و درمان کچلی و خیار شور بود . کسی همکار و یا کارمند نمیخواست . گاه به این روزنامه ها چند خط گله و شکایت می نوشت . بعضی وقت ها هم اشعاری به سبک جدید اما با وزن و قافیه برایشان می فرستاد ولی آنها چاپ اش نمی کردند . (( آنها فقط مال خودی هایشان را چاپ میکنند )). گاهی فکر میکرد برود عضو یکی از سازمانهای سیاسی بشود شاید آنها راهی جلو پایش بگذارند . بالاخره آدم جزو فرقه ای باشد . اما نه ته دل خودش راضی بود و نه خانم از این شوخی ها خوشش می آمد . (( یک عمر به اینها خدمت کردی حالا کمی هم به خودمان خدمت کن )) او حوصله فحش خوردن از این و آن را نداشت . باقیمانده ترس از ریشو ها هم هنوز ته دلش مانده بود .
خانم چوخ بخت یوخ دائم بدنبال دوره آموزشی آرایشگری و طراحی لباس میگشت . اما گیر نیاورده بود . به خارجیها نمیدادند . چند ماه به کلاس زبان رفت و در این مدت تمام کارهای خانه به گردن آقای چوخ بخت یوخ افتاده بود . صبحانه را آماده میکرد ، به بچه ها صبحانه میداد . کوچکتره را لباس می پوشاند ، می برد میداد به مدرسه و می آمد . ظرفهای صبحانه را می شست ، از خانم تقاضا می کرد که مقداری پول برای خرید بدهد . ( از وقتی که به خارج آمده بودند خانم خرج خانه را نگه میداشت ) خانم هر روز می پرسید که پول دیروزی را چه کارکرده و او برای چندمین بار گزارش میداد . خانم پولی روی میز میگذاشت و می رفت . دستور پخت غذا را هم در حال پوشیدن کفشها می داد . چوخ بخت یوخ خرید میکرد . غذا را بار میگذاشت خانه را جارو می کرد ، به شیشه پنجره ها دستمال می کشید ، به بچه ها ناهار میداد ، ظرف ها را می شست ، همین که می خواست خودش را برای چرت بعد ازظهر آماده کند ، یادش می امد چیزی برای شب درست نکرده . چای هم باید حاضر باشد وگرنه خانم خسته از راه می رسد و دعوایش میکرد . اما زیاد فرقی نمی کرد . خانم قبل از دادن جواب سلام چرخی توی خانه میزد . بدقت یک سرگروهبان هنگام بازدید آسایشگاه سربازان به همه چیز نگاه می کرد و … ای داد ، بخت یوخ یادش رفته بود کیسه آشغال را به زیرزمین ببرد .
بالاخره آقای چوخ بخت یوخ یک کار ثابت پیدا کرد ، اما ابن کار او را از کار خانگی معاف نکرد . او هر روز غروب به کتابخانه بزرگ شهر می رفت . کتابها را زا روی میزها جمع میکرد ، طبق شماره سرجایشان می گذاشت . این کار او نبود اما می خواست به کتابدار کمک کند . شاید رتبه اش را زیاد کردند . کار او این بود که کتابخانه را جارو بزند . روزهای یکشنبه هم باید قفسه ها را گردگیری می کرد و شیشه ها را از داخل دستمال میکشید . بالاخره هر چه باشد کار آبرومندی بود . آقای چوخ بخت یوخ کارمند کتابخانه عمومی شهر شده بود .
تازه داشت زندگی سر و سامان میگرفت که خانم چوخ بخت یوخ عضو انجمن زنان شد . هر هفته جلسه داشت . هر حرفی که آنجا زده می شد همانشب خانم در خانه پیاده میکرد . مثلا می آمد روز کاناپه لم میداد ، پاهایش را روی میز می گذاشت و در حالیکه خودش را خسته جلوه میداد ، با صدای دورگه میگفت (( بخت یوخ یک چای وردار بیار )). آقای چوخ بخت یوخ باید تاوان تمام تاریخ مرد سالاری را به خانم پس می داد . خانم بطور جدی معتقد شده بود که مردها هم می توانند بچه بزایند و آقای چوخ بخت یوخ در این سالها کلاه سر خانم گذاشته است . گاهی جلسات فرعی در خانه خانم چوخ بخت یوخ برگزار می شد . در چنین روزهای چوخ بخت یوخ آزاد بود که برود قدم بزند و رویاهایش را در ویترین مغازه ها تماشا کند . خانم هر چیزی را در جلسه انجمن شندیده بود ، فهمیده نفهمیده قاطی آجیل و شیرینی ، سه چهار تا رویش میگذاشت و به عنوان گفته بزرگان تحویل دوستان می داد که به اصطلاح داشت روی آنها کار می کرد .
می گفت که زیر بار زور مردهایشان نروند و به صفوف مبارزه زنان بپیوندند . چند تا اسم هم یاد گرفته بود . به (( سیمین دوبوار )) میگفت سیمین بودار )) به کلارا زتکین میگفت (( کلارا زیگیل )) اسم رابعه و پروین اعتصامی را هم از داستانهای شب رادیو آن زمانها به یاد داشت . داستان موش و گربه را از خانم پروین اعتصامی می دانست و می گفت (( منظور شاعر از گربه ، مردهاست و موش هم زنها هستند )) تکه هایی از داستان رابعه را هم به یاد داشت . آن قسمتهایی را هم که از یاد برده بود با هوش خلاق خود پر می کرد . مثلا یادش رفته بود که رابعه را در حمام رگ زدند . میگوید بیچاره از زوره ناچاری دلاک حمام شده بوده . به نظر خانم بخت یوخ تمام نابرابری های دنیا و همه فساد از جمله همین آخوندها تقصیر مردها بوده و هست . اصولا مردها در تمام طول تاریخ حتی همین بخت یوخ بی دست و پای خودش هم به زنها تجاوز کرده اند . افسوس هاییکه بر بی خبری های گذشته می خورد ، بصورت غضب در آمده و بر سر آقای چوخ بخت یوخ کوبیده می شدند . اگر بخت یوخ کوتاه نمی آمد تا حالا سه بار سه طلاقه اش کرده بود . بخت یک بار هم شده با بخت یوخ یار شد وانجمن زنان از هم پاشید و خانم مقداری از تک و تا افتاد .
مشکل آقای چوخ بخت یوخ ، بچه ها هستند . سالهای اول آقا و خانم چوخ بخت یوخ هر چیزی را که خود در بچگی دوست می داشتند و از داشتن اش محروم بوده اند برای بچه هایشان می خریدند . اینکه بچه چه چیزی را دوست دارد مهم نبود . خانه پر شده بود از اسباب بازیهای که بچه ها دوست نداشتند . یخچال پر بود از شیرینی و شکلاتهایی که بابا خریده بود و بچه ها نمی خوردند . تا بالاخره تصمیم گرفتند که پول تو جیبی به بچه ها بدهند ، تا هر چه دوست دارند بخرند و بخورند . به نظر آقای چوخ بخت یوخ هر چی آشغال مغازه هاست این بچه های او می خرند و می خورند .
علیرغم نصیحت های بابا و آرزوهای مامان در مورد درس خواندن و پزشک شدن پسر بزرگ شان (( ژوزف خان )) پوتین های چرمی نوک باریک و پاشنه بلند می پوشید . از کیف مامان پول کش می رود و خرج تاج خروس بالای سرش و واکس لباس چرمی اش می کند و تا نصف شب با گیتارش ونگ ونگ می کند و فردایش تا ظهر می خوابد . کی درس می خواند ؟ من هم مثل آقای چوخ بخت یوخ نمیدانم . نه اهل سلام کردن است و نه به پرسش های بابا وقعی میگذارد . مامان هوایش را دارد . دخترشان فرح که حالا اسم اش اکی شده است است هنوز شانزده سالش تمام نکرده که از مامان غلیظتر آرایش میکند . انگشت های هر دو دستش پر از انگشتریهای رنگارنگ است و دوتا قورباغه هم به گوشهایش آویزان کرده است . سرزانوی شلوارش را پاره کرده است و با دندانهای سیم بسته و صورت پرجوش و سیگاری لای انگشتها توی خیابان ولو میشود . با بچه ها به دیسکو می رود و شبهای یکشنبه دیر می آید . مامان همیشه نگران است و صبح هر یکشنبه در گوشش پچ پچ میکند ، مبادا خدای نکرده به دخترگی اش صدمه رسیده باشد .
اما شازده کوچولو ، رض جان ، ته تغاری خانه نازنین بابا و مامان قاتل آدامس و بستنی و کوکاکولا است نعره هایی میزند که همسایه ها را ذله کرده است . صبح با هزاران قربان صدقه لباس اش را می پوشانند که به مدرسه برود ، آخرش هم صورت نشسته می رود . غروب ها هم چوخ بخت یوخ باید یک بستنی و یک شکلات برایش بخرد تا به خانه اش بیاورد . تلویزیون و ضبظ صوت همیشه تحت حاکمیت اوست . خانه میدان فوتبالش است . و جیره هفتگی اش شکستن یک پنجره. بابا و مامان همیشه بخاطر راحتی مهمانان و در امان نگهداشتن شان از ریختن چای و اینجور چیزها در آشپزخانه از آنها پذیرایی میکنند . گرچه در آنجا هم نمی توانند به راحتی گپ بزنند . خانه از اسباب بازیهای شکسته اشباع شده است ، هیچ بچه ای هم حق دست زدن به آنها را ندارد . اما او حق دارد همه را حتی کتک هم بزند . از گل نازکتر هم نمی توان بهش گفت ، خلاف اصول تعلیم و تربیت است . بیچاره چوخ بخت یوخ هر روز فاصله اش با بچه ها بیشتر میشود . انها به زبان دیگری حرف میزنند . درد دلش را به کسی هم نمیتواند بگوید . این روزها کسی فرصت شنیدن درد دیگران را ندراد ، درست مثل خود آقای چوخ بخت یوخ .
ادامه دارد …
منتشر شده در نشریه کار کمونیستی
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Translate »